پارت ۳
پارت ۳
این سوک از بانو جانگ اجازه گرفت که برای دیدن نمایش از عمارت خارج بشه.
تا شروع نمایش چیزی نمونده بود و این سوک با عجله به سمت محل برگزاری نمایش می دوید که ناگهان با یک نفر برخورد کرد ......
هردو نفر افتادند لیهون بلند شد و با عصبانیت گفت : هی تو کل لباسام رو .......
این سوک سرش رو بالا اورد و گفت : ب ب بخشید !
لیهون محو چشمان معصوم و چهره ی زیبای جونگ میونگ شده بود .
پس از گذشت چند ثانیه پسر به خود آمد و گفت : اوه نه مشکلی نیست ببخشید عصبانی شدم .
لیهون دستش را برای کمک به دختر جوان دراز کرد .
این سوک دست لیهون رو گرفت و بلند شد .
این سوک احترام گذاشت و سریع محل را ترک کرد .
لیهون با چشم جونگ میونگ را دنبال کرد .
سپس او پشت سر دختر جوان یواشکی به راه افتاد.
دقیقا در همان زمان یانگ میانگ هم برای قدم زدن به بیرون اومده بود که چشش به این سوک خورد و برایش سوال پیش آمد که او داره کجا میره پس به دنبال او راه افتاد .
این سوک رفت تا نمایش رو ببینه وسط های نمایش بود که احساس کرد دونفر نگاهش میکنن چپ و راست رو نگاه کرد اما کسی رو ندید. نمایش تموم شد و این سوک راه افتاد و چون دلتنگ مادرش بود به مزار او رفت .
دو ارباب جوان جونگ میونگ را دنبال کردن .
این سوک رفت سر قبر مامانش وکلی گریه کرد و با مامانش درد و دل کرد وبه مامانش گفت : مطمئن باش بدهیت رو به اون ادم عوضی پرداخت میکنم تا روحت در ارامش باشه .
این سوک اشکاش رو پاک کرد و بلند شد تا برگرده خونه . اما هنوزم احساس میکرد یکی نگاهش میکنه .
( اخه چون واقعا دوتا هول داشتن نگاش میکردن 😂😑)
دوستان لطفا لایک کنید
فالو کنید و کامنت بزارید 🥺😘
نظراتتون درمورد رمانم رو هم بگید !؟🥰
این سوک از بانو جانگ اجازه گرفت که برای دیدن نمایش از عمارت خارج بشه.
تا شروع نمایش چیزی نمونده بود و این سوک با عجله به سمت محل برگزاری نمایش می دوید که ناگهان با یک نفر برخورد کرد ......
هردو نفر افتادند لیهون بلند شد و با عصبانیت گفت : هی تو کل لباسام رو .......
این سوک سرش رو بالا اورد و گفت : ب ب بخشید !
لیهون محو چشمان معصوم و چهره ی زیبای جونگ میونگ شده بود .
پس از گذشت چند ثانیه پسر به خود آمد و گفت : اوه نه مشکلی نیست ببخشید عصبانی شدم .
لیهون دستش را برای کمک به دختر جوان دراز کرد .
این سوک دست لیهون رو گرفت و بلند شد .
این سوک احترام گذاشت و سریع محل را ترک کرد .
لیهون با چشم جونگ میونگ را دنبال کرد .
سپس او پشت سر دختر جوان یواشکی به راه افتاد.
دقیقا در همان زمان یانگ میانگ هم برای قدم زدن به بیرون اومده بود که چشش به این سوک خورد و برایش سوال پیش آمد که او داره کجا میره پس به دنبال او راه افتاد .
این سوک رفت تا نمایش رو ببینه وسط های نمایش بود که احساس کرد دونفر نگاهش میکنن چپ و راست رو نگاه کرد اما کسی رو ندید. نمایش تموم شد و این سوک راه افتاد و چون دلتنگ مادرش بود به مزار او رفت .
دو ارباب جوان جونگ میونگ را دنبال کردن .
این سوک رفت سر قبر مامانش وکلی گریه کرد و با مامانش درد و دل کرد وبه مامانش گفت : مطمئن باش بدهیت رو به اون ادم عوضی پرداخت میکنم تا روحت در ارامش باشه .
این سوک اشکاش رو پاک کرد و بلند شد تا برگرده خونه . اما هنوزم احساس میکرد یکی نگاهش میکنه .
( اخه چون واقعا دوتا هول داشتن نگاش میکردن 😂😑)
دوستان لطفا لایک کنید
فالو کنید و کامنت بزارید 🥺😘
نظراتتون درمورد رمانم رو هم بگید !؟🥰
۲.۱k
۱۸ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.