قصه ی همیشه تکرار

پارت اول
( خوب شروع میکنیم با انتخاب دوتا از بچه‌ها این شاید آخرین فی اکشن باشه به خاطر مدرسه ولی بازم می‌زارم ❤ لطفاً گذارشم نکنید)
از زبان راوی: چویا از دفتر بیرون اومد توی کوچه های بارونی در حال قدم زدن بود که صدایی شنید وارد کوچه ی خلوتی شد پسر بچه‌ای مو قهوه‌ای با چشمای سبز آبی دید پسر انگاری پنج ساله بود داشت گریه می کرد بغلش کرد
+ چی شده
& اون...هق... دنبالمه
+ کی
یهو یه مرد وارد شد
¢ اون برده ی منه
نزدیک شد
¢ میشه پسش بدید میخواست فرار کنه
+ برده ی شماست
¢ بله
+ من ازتون میخرم
¢ خرید... نمیدونم
چویا یه گردنبند طلا که برای مادرش بود با یه دستبند طلا که امروز واسه روز مبادا خریده بود رو به مرد نشون داد
+ اینا کافیه یا بیشتر میخوای
¢ باشه با اینا معامله میکنم این بچه هم بدرد بخور نیست
طلا ها رو گرفت و رفت چویا بچه رو بغل کرد و رفت تو راه
& آقا
+ بگو چویا تو از این به بعد با من زندگی میکنی اسمت چیه
& نوعه
+ رسیدم نوعه
نوعه رو برد تو خونه اش خودش هم یه خونه ی دو خواب معمولی داشت برای نوعه غذا درست کرد لباس خوب بهش پوشوند اینقدر باهاش خوب شد که نوعه کنارش احساس امنیت کرد احساس زندگی خوشحالی