فیک «اون دوست دخترمه» part 41
ات: معلومههه(بسه دیگه عنشو در اوردی گریه نکن)
کوک: پس شاهدختم بلند شو تا انگشترو دستت کنم
ات: باشه شاهزاده ی من
راوی:
کوک انگشترو دست ات میکنه و باهم غذاشونو میخورنو میرن سوار ماشین بشن
ات: کوک خیلی دوست دارم
کوک: دیگه ازین به بعد همسر منی
ات: شوهر جون(چه زوج باحالین نه؟)
کوک: وایییییییی
ات: چیشدهههههه
کوک: مامان و بابام هنوز حتی تورو نمیشناسن
ات: واییییییییی
کوک: بیا همین الان بریم
ات: الاننن
کوک: اره
ات: خب چی باید بگم بهشون هیچی درموردشون بهم نگفتی
کوک: یه خواهر دارم از خودم کوچیکتره همسن خودته یه برادر دارم ازم کوچیک تره قبلنم بهت گفتم ۲۳ سالشه دیگه مامان بابامم باهاشون اشنا میشی
ات: اسماشون چیه؟
کوک: برادرم ته وونه خواهرم بورا
ات: ته وون بورا خیلی خب باشهه برو برو
رسیدن دم در :
ات: خونتون چقدر بزرگه
کوک: خوشت اومده؟(نه براچی؟🗿)
ات: اوهوم
آجوما(خدمتکاره): سلام پسرم خیلی وقته نیومدی اینجا
کوک: شرمنده درگیر یه سری کارا بودم خاله
ات: سلام
آجوما: سلام دخترم تو باید دوست دخترش باشی مگه نه جونگ کوک؟
کوک: بله خاله البته بین خودمون بمونه دوست دخترم نیست همسرمه
آجوما: وای اون پسر بچه انقدر بزرگ شده دیگه ازدواجم کرده ما نفهمیدیم بیا تو پدر و مادرتم ببینن
کوک: چشم(رفتن داخل)
بابای کوک: سلام پسرم ازین طرفا
کوک و ات: سلام پدر جان
بابای کوک: سلام دخترم تو حتما دوست کوکی؟
کوک: بابا بزار برسیم
مامان کوک: پسرمممم خوش اومدی
کوک: سلام مامان
ات: سلام
مامان کوک: سلام عزیزم تو..
کوک: مامان تروخدا تو دیگه نپرس براتون توضیح میدم بشینید
ات: کوک نگو که میخوای از اول براشون تعریف کنی (بغل گوش کوک)
کوک: نه اولشو تغییر دادم
مامان و بابای کوک: خب پسرم بگو
کوک: خب ایشون ات هست و خب دوست دخترم نیست همسرمه
مامان و بابای کوک: چی؟کی ازدواج کردید؟
کوک: امشب
مامان کوک: یعنی هنوز مراسم عروسی نگرفتید؟
کوک: نه خب
ببخشید بچه ها پارت قبل کوتاه بود اینو به عنوان جبران طولانی گذاشتم امید وارم درک کنید موقعیتو :)حمایت یادتون نره بیبی ارمی هام:))))
کوک: پس شاهدختم بلند شو تا انگشترو دستت کنم
ات: باشه شاهزاده ی من
راوی:
کوک انگشترو دست ات میکنه و باهم غذاشونو میخورنو میرن سوار ماشین بشن
ات: کوک خیلی دوست دارم
کوک: دیگه ازین به بعد همسر منی
ات: شوهر جون(چه زوج باحالین نه؟)
کوک: وایییییییی
ات: چیشدهههههه
کوک: مامان و بابام هنوز حتی تورو نمیشناسن
ات: واییییییییی
کوک: بیا همین الان بریم
ات: الاننن
کوک: اره
ات: خب چی باید بگم بهشون هیچی درموردشون بهم نگفتی
کوک: یه خواهر دارم از خودم کوچیکتره همسن خودته یه برادر دارم ازم کوچیک تره قبلنم بهت گفتم ۲۳ سالشه دیگه مامان بابامم باهاشون اشنا میشی
ات: اسماشون چیه؟
کوک: برادرم ته وونه خواهرم بورا
ات: ته وون بورا خیلی خب باشهه برو برو
رسیدن دم در :
ات: خونتون چقدر بزرگه
کوک: خوشت اومده؟(نه براچی؟🗿)
ات: اوهوم
آجوما(خدمتکاره): سلام پسرم خیلی وقته نیومدی اینجا
کوک: شرمنده درگیر یه سری کارا بودم خاله
ات: سلام
آجوما: سلام دخترم تو باید دوست دخترش باشی مگه نه جونگ کوک؟
کوک: بله خاله البته بین خودمون بمونه دوست دخترم نیست همسرمه
آجوما: وای اون پسر بچه انقدر بزرگ شده دیگه ازدواجم کرده ما نفهمیدیم بیا تو پدر و مادرتم ببینن
کوک: چشم(رفتن داخل)
بابای کوک: سلام پسرم ازین طرفا
کوک و ات: سلام پدر جان
بابای کوک: سلام دخترم تو حتما دوست کوکی؟
کوک: بابا بزار برسیم
مامان کوک: پسرمممم خوش اومدی
کوک: سلام مامان
ات: سلام
مامان کوک: سلام عزیزم تو..
کوک: مامان تروخدا تو دیگه نپرس براتون توضیح میدم بشینید
ات: کوک نگو که میخوای از اول براشون تعریف کنی (بغل گوش کوک)
کوک: نه اولشو تغییر دادم
مامان و بابای کوک: خب پسرم بگو
کوک: خب ایشون ات هست و خب دوست دخترم نیست همسرمه
مامان و بابای کوک: چی؟کی ازدواج کردید؟
کوک: امشب
مامان کوک: یعنی هنوز مراسم عروسی نگرفتید؟
کوک: نه خب
ببخشید بچه ها پارت قبل کوتاه بود اینو به عنوان جبران طولانی گذاشتم امید وارم درک کنید موقعیتو :)حمایت یادتون نره بیبی ارمی هام:))))
۵۶.۴k
۲۱ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.