فیک تهیونگ ( عشق ناشناس) ادامه پارت ۶
از زبان ا/ت
ما رو بردن به قصر میرو
بردنمون پیشه امپراتورشون انگار همه مقامات کشورشون هم اونجا جمع بودن ، امپراتورشون گفت : پس تو دختر دوم امپراتور ا/شی هستی و دختره ملکه سویا گفتم : اسمه مادره منو به زبون نیارین
محافظم گفت : بانوی من لطفاً آروم باشین
امپراتورشون گفت : ببرینشون به اقامتگاهی که آماده کردین
بردنمون واووو فکر میکردم بکشنمون
رفتیم به یه منطقه دیگه قصر یه اقامتگاه بود که دور تا دورش سرباز بود کلا خیلی محافظت شده بود فرستادنم تو محافظم رو با خودشون بردن نگهبان بهم گفت نگران نباشید اون قراره یکی از خدمتکاران بشه اینو گفت و در رو محکم از پشت قفل کردن لعنت به این شانس
لباسام رو عوض کردم این چند وقت نتونستم خوب استراحت کنم رفتم روی تخت و آروم خوابیدم
از زبان تهیونگ
بخاطره پیروزیمون یه جشن بزرگ برامون گرفته بودن اما من نمیدونم چرا نمیتونستم خوشحال باشم بعده جشن رفتم به سمته اقامتگاه ا/ت
رفتم جلوی در رو به نگهبان گفتم : بازش کنه
در رو باز کرد و رفتم داخل که ا/ت رو دیدم که خیلی راحت روی تخت خوابیده بود نشستم کنارش و موهاش رو زدم کنار گفتم : من متاسفم که هیچکاری از دستم بر نمیاد
( ۳ روز بعد)
از زبان ا/ت
یعنی پدرم ( امپراتور) نمیخواد کاری واسه نجاتم بکنه ، بهتره بیخیاله کمک اونا بشم
خودم الکی زدم به دل درد و نگهبان رو صدا کردم همین که اومد تو با یه حرکت بیهوشش کردم و رفتم بیرون اون یکی ها هم بیهوش کردم شمشیر یکیشون رو برداشتم و بدو بدو رفتم سمته یکی از خدمتکارا گفتم : محافظی که به همراه من اومده بود کجاست
جاش رو بهم گفت رفتم سمته جایگاهش
منو دید و گفت : بانوی من اینجا چیکار میکنین گفتم : باید بریم انگار همه توی قصر از فراره ما با خبر شدن از قصر رفتیم بیرون گفتم : حتما بعد از اینکه فهمیدن فرار کردیم راه عبور از مرز ها رو سخت کردن بهتره فعلا دست نگه داریم و بریم به یه مهمون خونه
رفتیم به مهمون خونه
( شب )
از زبان ا/ت
داشتم با اون گردنبندی که تهیونگ برام خریده بود ور میرفتم که محافظم با عجله اومد و گفت : بانوی من اونا پیدامون کردن گفتم : چطوری
بلند شدم که صدای تهیونگ و افرادش اومد تهیونگ گفت شما جایی نمیرین اومد جلوم وایستاد و گفت: همه برین بیرون محافظم گفت : من نمیتونم بانو رو تنها بزارم گفتم : من چیزیم نمیشه برو
همه رفتن بیرون
تهیونگ گفت : میدونی اگه یکی از مقامات دربار پیدات کنه چی میشه؟! ها!
میمیری تو هیچ راه فراری نداری گفتم : بسه بس کن تو هم یکی مثل اونایی برات چه فرقی داره که من بمیرم یا نه گفت : فرق داره چون دوست دارم ، خندیدم و همراه با اشک تو چشمام گفتم : عه واقعاً....پس چطور میشه توی جنگ بهم میگی دیگه برات همون ا/ت که دوسش دارم نیستی و فقط شاهزاده دشمنی...
ما رو بردن به قصر میرو
بردنمون پیشه امپراتورشون انگار همه مقامات کشورشون هم اونجا جمع بودن ، امپراتورشون گفت : پس تو دختر دوم امپراتور ا/شی هستی و دختره ملکه سویا گفتم : اسمه مادره منو به زبون نیارین
محافظم گفت : بانوی من لطفاً آروم باشین
امپراتورشون گفت : ببرینشون به اقامتگاهی که آماده کردین
بردنمون واووو فکر میکردم بکشنمون
رفتیم به یه منطقه دیگه قصر یه اقامتگاه بود که دور تا دورش سرباز بود کلا خیلی محافظت شده بود فرستادنم تو محافظم رو با خودشون بردن نگهبان بهم گفت نگران نباشید اون قراره یکی از خدمتکاران بشه اینو گفت و در رو محکم از پشت قفل کردن لعنت به این شانس
لباسام رو عوض کردم این چند وقت نتونستم خوب استراحت کنم رفتم روی تخت و آروم خوابیدم
از زبان تهیونگ
بخاطره پیروزیمون یه جشن بزرگ برامون گرفته بودن اما من نمیدونم چرا نمیتونستم خوشحال باشم بعده جشن رفتم به سمته اقامتگاه ا/ت
رفتم جلوی در رو به نگهبان گفتم : بازش کنه
در رو باز کرد و رفتم داخل که ا/ت رو دیدم که خیلی راحت روی تخت خوابیده بود نشستم کنارش و موهاش رو زدم کنار گفتم : من متاسفم که هیچکاری از دستم بر نمیاد
( ۳ روز بعد)
از زبان ا/ت
یعنی پدرم ( امپراتور) نمیخواد کاری واسه نجاتم بکنه ، بهتره بیخیاله کمک اونا بشم
خودم الکی زدم به دل درد و نگهبان رو صدا کردم همین که اومد تو با یه حرکت بیهوشش کردم و رفتم بیرون اون یکی ها هم بیهوش کردم شمشیر یکیشون رو برداشتم و بدو بدو رفتم سمته یکی از خدمتکارا گفتم : محافظی که به همراه من اومده بود کجاست
جاش رو بهم گفت رفتم سمته جایگاهش
منو دید و گفت : بانوی من اینجا چیکار میکنین گفتم : باید بریم انگار همه توی قصر از فراره ما با خبر شدن از قصر رفتیم بیرون گفتم : حتما بعد از اینکه فهمیدن فرار کردیم راه عبور از مرز ها رو سخت کردن بهتره فعلا دست نگه داریم و بریم به یه مهمون خونه
رفتیم به مهمون خونه
( شب )
از زبان ا/ت
داشتم با اون گردنبندی که تهیونگ برام خریده بود ور میرفتم که محافظم با عجله اومد و گفت : بانوی من اونا پیدامون کردن گفتم : چطوری
بلند شدم که صدای تهیونگ و افرادش اومد تهیونگ گفت شما جایی نمیرین اومد جلوم وایستاد و گفت: همه برین بیرون محافظم گفت : من نمیتونم بانو رو تنها بزارم گفتم : من چیزیم نمیشه برو
همه رفتن بیرون
تهیونگ گفت : میدونی اگه یکی از مقامات دربار پیدات کنه چی میشه؟! ها!
میمیری تو هیچ راه فراری نداری گفتم : بسه بس کن تو هم یکی مثل اونایی برات چه فرقی داره که من بمیرم یا نه گفت : فرق داره چون دوست دارم ، خندیدم و همراه با اشک تو چشمام گفتم : عه واقعاً....پس چطور میشه توی جنگ بهم میگی دیگه برات همون ا/ت که دوسش دارم نیستی و فقط شاهزاده دشمنی...
۷۴.۰k
۱۲ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.