نظری دارین اصن؟
۲پارت(۱۰_۹)
✍︎زنـدگـی خـط خـطـی من✍︎
به قـلـم فـاطـمـه غـلامـی
پارت#9
_حیاط عزیزم توے آلاچیق نشستن
برگشتم و خواستم برم ڪه سوفیا زیر لب گفت:موفق باشی...
_پر رو
آهسته آهسته حرڪت کردم
قلبم تند تندو دست و پاهام میلرزید..
از سالن بیرون زدم و به سمتشون رفتم
لوڪاس برگشت با دیدنم لبخند زدو بلند شد
بالاخره بهشون رسیدم
سرمو بالا گرفتم و خیره شدم بهش
دست ڪم ده سال از من بزرگتر بود...
صورت جدے و خشنی داشت
آروم سلام ڪردم
لوڪاس جوابمو داد و سینیو ازم گرفت و رو به پسره گفت:یاسمین دختر عموم..
بنجامین دوستم.
_خوشبختم
سرے تڪون دادم و گفتم:منم
لوڪاس سینیو روے میز گذاشت و گفت:بشین
_ممنون میرم درس بخونم...
_باشه هر طور راحتی
سریع ازشون فاصله گرفتم..
بدنم گر گرفته بود
اون نگاه لعنتیش لرزه به تن هر آدمی مینداخت
حتی به خودش زحمت نداد بلندشه سریع وارد سالن شدم مامان خواست چیزے بگه ڪه گفتم:میرم بالا درس بخونم...
✍︎زنـدگـی خـط خـطـی من✍︎
به قـلـم فـاطـمـه غـلامـی
پارت#10
سوفیا بلند گفت:از درس خوندنات متنفرم
منم متقابلا گفتم:مشڪل خودته...
وارد اتاق شدم و درو به هم ڪوبیدم و پشتمو به در زدم..
سمت گوشیم رفتم و برشداشتم و خودمو باهاش سرگرم ڪردم.
ولی مگه میتونستم...
چته لعنتی تو ڪه اولین باره میبینیش.
توے اتاقم خودمو حبس ڪردم تا موقع شام
در اتاقم زده شد
سوفیا سرشو داخل آوردو گفت:چرا نمیاے؟
_میام الان،ڪی پایینه؟..
_همونایی ڪه بعد از ظهر بودیم به اظافه عموت...
بیا دیگه
آروم بلند شدم و با سوفیا رفتیم پایین
با ندیدنش توے سالن نفس راحتی ڪشیدم
رو به عمو سلام ڪردم و با خوش رویی جواب سلاممو داد..
عمو بیشتر وقتا خونه بود هنوز نمیدونستم شغل واقعیش چیه
نمیخواستمم بدونم
نشستم پشت میز سوفیا هم ڪنارم نشست
خیالم راحت شده بود ڪه میتونم آروم سر میز بشینم
ولی با بیرون اومدنش از توالت توے سالن نفسم حبس شد...
✍︎زنـدگـی خـط خـطـی من✍︎
به قـلـم فـاطـمـه غـلامـی
پارت#9
_حیاط عزیزم توے آلاچیق نشستن
برگشتم و خواستم برم ڪه سوفیا زیر لب گفت:موفق باشی...
_پر رو
آهسته آهسته حرڪت کردم
قلبم تند تندو دست و پاهام میلرزید..
از سالن بیرون زدم و به سمتشون رفتم
لوڪاس برگشت با دیدنم لبخند زدو بلند شد
بالاخره بهشون رسیدم
سرمو بالا گرفتم و خیره شدم بهش
دست ڪم ده سال از من بزرگتر بود...
صورت جدے و خشنی داشت
آروم سلام ڪردم
لوڪاس جوابمو داد و سینیو ازم گرفت و رو به پسره گفت:یاسمین دختر عموم..
بنجامین دوستم.
_خوشبختم
سرے تڪون دادم و گفتم:منم
لوڪاس سینیو روے میز گذاشت و گفت:بشین
_ممنون میرم درس بخونم...
_باشه هر طور راحتی
سریع ازشون فاصله گرفتم..
بدنم گر گرفته بود
اون نگاه لعنتیش لرزه به تن هر آدمی مینداخت
حتی به خودش زحمت نداد بلندشه سریع وارد سالن شدم مامان خواست چیزے بگه ڪه گفتم:میرم بالا درس بخونم...
✍︎زنـدگـی خـط خـطـی من✍︎
به قـلـم فـاطـمـه غـلامـی
پارت#10
سوفیا بلند گفت:از درس خوندنات متنفرم
منم متقابلا گفتم:مشڪل خودته...
وارد اتاق شدم و درو به هم ڪوبیدم و پشتمو به در زدم..
سمت گوشیم رفتم و برشداشتم و خودمو باهاش سرگرم ڪردم.
ولی مگه میتونستم...
چته لعنتی تو ڪه اولین باره میبینیش.
توے اتاقم خودمو حبس ڪردم تا موقع شام
در اتاقم زده شد
سوفیا سرشو داخل آوردو گفت:چرا نمیاے؟
_میام الان،ڪی پایینه؟..
_همونایی ڪه بعد از ظهر بودیم به اظافه عموت...
بیا دیگه
آروم بلند شدم و با سوفیا رفتیم پایین
با ندیدنش توے سالن نفس راحتی ڪشیدم
رو به عمو سلام ڪردم و با خوش رویی جواب سلاممو داد..
عمو بیشتر وقتا خونه بود هنوز نمیدونستم شغل واقعیش چیه
نمیخواستمم بدونم
نشستم پشت میز سوفیا هم ڪنارم نشست
خیالم راحت شده بود ڪه میتونم آروم سر میز بشینم
ولی با بیرون اومدنش از توالت توے سالن نفسم حبس شد...
۲.۰k
۰۱ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.