vampire diaries¹🌑
از زبون دایون : وای باز دیر میرسم خدایا ، اینقدر تند لباس پوشیدم که نفهمیدم حتا چی پوشیدم ، تند از پله ها پایین رفتم و لیوان قهوه رو از تو یخچال برداشتم ، اسکیت بردم رو برداشتم و زدم بیرون !
سلام اسم من دایون هست و لقبم ساشا ، من ۲۰ سالمه و به چیزای ماورایی اعتقاد دارم پس از سئول اومدم به میستیک فالز و تصمیم گرفتم که اینجا زندگی کنم ! پدر و مادر من تو دریاچه غرق شدن و فقط من باقی موندم ، الان با خاله جنا و داداش کوچیکترم که ۱۷ سالشه زندگی میکنم .
رسیدم به مدرسه و پیش در کرولاین رو دیدم : سلام دایون بدو دیر شد ، & سلام استاد . بعد کلی حرف زدن راجب تاریخ بلخره کلاس تموم شد . امروز حس خاصی داشتم انگار میخواست اتفاقی بیوفته . راستش مادر من تو سئول و پدرم تو میستیک فالز متولد شدن و خودم تو میستیک فالز ، ولی مرگ پدر و مادرم تو سئول بود که بعد مدت ها بلخره دوباره اومدم میستیک فالز .
*چند ساعت بعد* کلاسام تموم شدن با کرولاین خدافظی کردم و به سمت جنگل کوچیکی که نزدیک به مدرسه بود رفتم تا اونجا خاطراتم رو بنویسم ، راستش من عاشق جنگلم ، وقتی بچه بودم پدرم راجب افسانه های این شهر میگفت براي همين من میستیک فالز رو دوست دارم !
_____________________
بعضی وقتا چیزایی درست جلو چشممونه ولی ما متوجه اون نمیشیم..
بعضی وقتا بعضی از غم ها مارو متوقف میکنن!
اگه یه اتفاق زندگیمونو به کلی تغییر بده چی میشه ؟
-------------
سلام ، میتونن منو ساشا صدا کنید این لقبمه ، این داستان راجب یونگی امیدوارم حمایت کنید 🥲💜
سلام اسم من دایون هست و لقبم ساشا ، من ۲۰ سالمه و به چیزای ماورایی اعتقاد دارم پس از سئول اومدم به میستیک فالز و تصمیم گرفتم که اینجا زندگی کنم ! پدر و مادر من تو دریاچه غرق شدن و فقط من باقی موندم ، الان با خاله جنا و داداش کوچیکترم که ۱۷ سالشه زندگی میکنم .
رسیدم به مدرسه و پیش در کرولاین رو دیدم : سلام دایون بدو دیر شد ، & سلام استاد . بعد کلی حرف زدن راجب تاریخ بلخره کلاس تموم شد . امروز حس خاصی داشتم انگار میخواست اتفاقی بیوفته . راستش مادر من تو سئول و پدرم تو میستیک فالز متولد شدن و خودم تو میستیک فالز ، ولی مرگ پدر و مادرم تو سئول بود که بعد مدت ها بلخره دوباره اومدم میستیک فالز .
*چند ساعت بعد* کلاسام تموم شدن با کرولاین خدافظی کردم و به سمت جنگل کوچیکی که نزدیک به مدرسه بود رفتم تا اونجا خاطراتم رو بنویسم ، راستش من عاشق جنگلم ، وقتی بچه بودم پدرم راجب افسانه های این شهر میگفت براي همين من میستیک فالز رو دوست دارم !
_____________________
بعضی وقتا چیزایی درست جلو چشممونه ولی ما متوجه اون نمیشیم..
بعضی وقتا بعضی از غم ها مارو متوقف میکنن!
اگه یه اتفاق زندگیمونو به کلی تغییر بده چی میشه ؟
-------------
سلام ، میتونن منو ساشا صدا کنید این لقبمه ، این داستان راجب یونگی امیدوارم حمایت کنید 🥲💜
۸.۹k
۰۷ مرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.