پارت پنجم.
پارت پنجم.
لیندا: اقا چی شد؟ اونا خودشون بودن؟ خانواده پارک؟
راننده: بله، بهتون که گفتم درست اومدیم.... ازشون پرسیدم، یه اقای تقریبا پیر درو باز کردن و گفتن اقای پارک هستن.
لیندا: لبخندی که پراز شوق و خوشحالی بود رو لبم اومد....... اقا خیلی خیلی ممنونمممممم. شما میتونید برید..... میتونید شب بیاید دنبالم؟ بهتون زنگ میزنم.
راننده: باشه چشم، همین که زنگ زدید میام.....
لیندا: خیلی استرس دارم، پوفی از نگران و هیجان کشیدم..... وایییی ینی واقعا قراره من بعد نه سال ببینمشون.....
رفتم جلو تر و زنگ خونه رو زدم. خاله نایکا درو باز کرد......
خاله نایکا: ببخشید شما.......؟
لیندا: وقتی چهره مهربون و قشنگش دیدم، ناخداگاه قطره ای اشک از چشمام سرازیر شد....
خاله نایکا: بیشتر که نگاه چهرش کردم بهت زده شدم........ د د دخت دخترم هق هق هق وا واقعا واقعا خودتی؟ لیندا واقعا خودتی؟ باورم نمیشه...... اصلا باورم نمیشه.....
لیندا: با بغضی که تو گلوم موج میزد شروع کردم به حرف زدن.....
لیندا: ا اره اره خاله نایکا خودمم، دلم براتون خیلی تنگ شده بود هق هق، خیییییییلی دوستتون دارمممم، دووم نیوردم و خودمو سریع تو بغلش رفتم، وقتی بغلش کردم انگار مادرمو بغل کردم، خیییییلی دوستشون داشتم، برام خیلی ارزشمند بودن...... تو بغلش شروع کردم به اروم گریه کردن.........
اقای پارک: نایکا عزیزم کیه؟
نایکا: هق هق هق نگاه کن نگاه کن، تروخدا نگاه کن، هق هق هق.....
اقای پارک: درست نتونستم تشخیص بدم کیه، چون چشمام کمی تار شده، عینکمو زدم و رفتم جلوتر، با کسی که رو به روم ایستاده بوده خیلی خیلی تعجب کردم و تو شوک رفتم...... د دخترم دخترم دخترم خودتی؟
لیندا: عمو جووووون، هق هق هق دلم واستون تنگ شده بود، هق هق.......
لیندا: بعد از کلی گریه کردن و بغل کردن همدیگه نشستیم.....
نایکا: خب دخترم بگو، تو این نه سال تو انگلیس چیکار میکردی، حتما برات خیلی سخت بوده....
لیندا: درسته خاله نایکا... خیلی سخت بود، ولی هرطور شده بود درسم رو خوندم و الان میرم دانشگاه، دانشجوی پزشکی هستم، پدر مادرم ارزوی اینو داشتن که منو تو لباس پزشکی ببینن، منم میخوام ارزشونو براورده کنم.
اقای پارک، نایکا: دخترم بهت افتخار میکنیم، افرین به تو، حتما پدر مادرت هم خیلی خوشحالن و بهت افتخار میکنن......
لیندا: خیلی ممنونم..... خب از جیمینا چه خبر....... راستش درست چهرش یادم نمیاد، دلم واسش خییییلی تنگ شده..........................
لیندا: اقا چی شد؟ اونا خودشون بودن؟ خانواده پارک؟
راننده: بله، بهتون که گفتم درست اومدیم.... ازشون پرسیدم، یه اقای تقریبا پیر درو باز کردن و گفتن اقای پارک هستن.
لیندا: لبخندی که پراز شوق و خوشحالی بود رو لبم اومد....... اقا خیلی خیلی ممنونمممممم. شما میتونید برید..... میتونید شب بیاید دنبالم؟ بهتون زنگ میزنم.
راننده: باشه چشم، همین که زنگ زدید میام.....
لیندا: خیلی استرس دارم، پوفی از نگران و هیجان کشیدم..... وایییی ینی واقعا قراره من بعد نه سال ببینمشون.....
رفتم جلو تر و زنگ خونه رو زدم. خاله نایکا درو باز کرد......
خاله نایکا: ببخشید شما.......؟
لیندا: وقتی چهره مهربون و قشنگش دیدم، ناخداگاه قطره ای اشک از چشمام سرازیر شد....
خاله نایکا: بیشتر که نگاه چهرش کردم بهت زده شدم........ د د دخت دخترم هق هق هق وا واقعا واقعا خودتی؟ لیندا واقعا خودتی؟ باورم نمیشه...... اصلا باورم نمیشه.....
لیندا: با بغضی که تو گلوم موج میزد شروع کردم به حرف زدن.....
لیندا: ا اره اره خاله نایکا خودمم، دلم براتون خیلی تنگ شده بود هق هق، خیییییییلی دوستتون دارمممم، دووم نیوردم و خودمو سریع تو بغلش رفتم، وقتی بغلش کردم انگار مادرمو بغل کردم، خیییییلی دوستشون داشتم، برام خیلی ارزشمند بودن...... تو بغلش شروع کردم به اروم گریه کردن.........
اقای پارک: نایکا عزیزم کیه؟
نایکا: هق هق هق نگاه کن نگاه کن، تروخدا نگاه کن، هق هق هق.....
اقای پارک: درست نتونستم تشخیص بدم کیه، چون چشمام کمی تار شده، عینکمو زدم و رفتم جلوتر، با کسی که رو به روم ایستاده بوده خیلی خیلی تعجب کردم و تو شوک رفتم...... د دخترم دخترم دخترم خودتی؟
لیندا: عمو جووووون، هق هق هق دلم واستون تنگ شده بود، هق هق.......
لیندا: بعد از کلی گریه کردن و بغل کردن همدیگه نشستیم.....
نایکا: خب دخترم بگو، تو این نه سال تو انگلیس چیکار میکردی، حتما برات خیلی سخت بوده....
لیندا: درسته خاله نایکا... خیلی سخت بود، ولی هرطور شده بود درسم رو خوندم و الان میرم دانشگاه، دانشجوی پزشکی هستم، پدر مادرم ارزوی اینو داشتن که منو تو لباس پزشکی ببینن، منم میخوام ارزشونو براورده کنم.
اقای پارک، نایکا: دخترم بهت افتخار میکنیم، افرین به تو، حتما پدر مادرت هم خیلی خوشحالن و بهت افتخار میکنن......
لیندا: خیلی ممنونم..... خب از جیمینا چه خبر....... راستش درست چهرش یادم نمیاد، دلم واسش خییییلی تنگ شده..........................
۲۷.۵k
۱۹ خرداد ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.