۱شب عروسی
۱شب عروسی
پارت ۱۰
صبح/ساعت۱۰
یونگی. ا.ت...ا.ت بلند شو بریم صبحونه بخوریم.پاشووو*تکون دادن ا.ت...
ا.ت.ایییی دلم.بس کن. بیدارم.
یونگی. ببخشید.خواستم بیدارت کنم*بغض گربه ای...
ا.ت. حالا ناراحت نباش.عیبی نداره
درحال رفتن به آشپزخونه/
یونگی. می خوای کمکت کنم.
ا.ت. نه اوکیه.
_اون ها رفتن و توی آشپزخونه و سر میز نشستن و صبحونه اشون رو خوردن و ا.ت بعد تمام شدن صبحونه رفت توی اتاقش و لباسشو عوض کرد و همینطور نوا💥*رشو...
یونگی. داشتم میرفتم سمت اتاق ا.ت تا بهش بگم باید بریم جایی
ا.ت. با شنیدن صدای در به سمت در رفتن و در رو باز کردم. دیدم یونگیعه. و آوردمش داخل اتاقم و روی تخت نخوندمش.
یونگی. دنبال چیزی میگردی؟
ا.ت.اره دنبال یه دستبند....عاااااااا....پیداش کردم..میشه برام ببندیش؟
یونگی. نه(😂)
ا.ت. "....😑....."
یونگی. شوخی کردم بابا.
ا.ت. ".........عا میدونستم.."
یونگی.ها ارواح غمت میدونستی.
ا.ت. چی گفتی
یونگی. من؟نه.....من نارنگی بخورم چیزی بگم.
ا.ت. اینارو ولش می خواستی برام دسبندمو ببندی...بیا برام ببندش
چند مین بعد/
یونگی. عاا بیا بستم.😊
ا.ت. راستی چرا اومدی تو اتاقم. کارم داشتی؟
یونگی. اوه راستی .میشه باهام یه جایی بیای.
ا.ت. اره؛ولی کجا خب.
یونگی. اتاق شکنجه
ا.ت.ا..اتاق...ش..شکنجه...خ..خب..چرا...با..ید...بیام..او...اونجا.
یونگی. اتفاق بدی که توی عروسی ما افتاد رو یادته؟
ا.ت. هوم...*محو شدن خنده از روی صورتش...
یونگی. خب من اون مرد هارو دستگیر کردم.ازت می خوام همراهم به اونجا بیای.
یونگی. تا ساعت ۱۲ اماده باش.میام دنبالت
ا.ت. باش.
یونگی. پس ۱۲ می بینمت.
_بعد از رفتن یونگی، ا.ت شروع کرد به اماده شدن.
ا.ت. من رفتن سر کمد لباسیم و یه دامن مشکی با یه لباس مشکی پوشیدم و اماده شدنمو با یه رژ لب کالباس تموم کردم(بچه ها عکس شو بعد اپلود کردن این قسمت از فیک میزارم)
خب دقیقا ساعت ۱۲ هست . با شنیدن صدای تق تق در رشته افکارم پاره شد(یه جور میگه رشته افکار انگار داره مسئله ریاضی حل میکنه😂) رفتم و در رو باز کردم .
یونگی. اماده ای ؟
ا.ت. اوهوم
بچه ها بخواطر اینکه حجم فیک هام کم؛نه خیلی کم بود. حجمش رو خیلی زیاد کردم
پارت ۱۰
صبح/ساعت۱۰
یونگی. ا.ت...ا.ت بلند شو بریم صبحونه بخوریم.پاشووو*تکون دادن ا.ت...
ا.ت.ایییی دلم.بس کن. بیدارم.
یونگی. ببخشید.خواستم بیدارت کنم*بغض گربه ای...
ا.ت. حالا ناراحت نباش.عیبی نداره
درحال رفتن به آشپزخونه/
یونگی. می خوای کمکت کنم.
ا.ت. نه اوکیه.
_اون ها رفتن و توی آشپزخونه و سر میز نشستن و صبحونه اشون رو خوردن و ا.ت بعد تمام شدن صبحونه رفت توی اتاقش و لباسشو عوض کرد و همینطور نوا💥*رشو...
یونگی. داشتم میرفتم سمت اتاق ا.ت تا بهش بگم باید بریم جایی
ا.ت. با شنیدن صدای در به سمت در رفتن و در رو باز کردم. دیدم یونگیعه. و آوردمش داخل اتاقم و روی تخت نخوندمش.
یونگی. دنبال چیزی میگردی؟
ا.ت.اره دنبال یه دستبند....عاااااااا....پیداش کردم..میشه برام ببندیش؟
یونگی. نه(😂)
ا.ت. "....😑....."
یونگی. شوخی کردم بابا.
ا.ت. ".........عا میدونستم.."
یونگی.ها ارواح غمت میدونستی.
ا.ت. چی گفتی
یونگی. من؟نه.....من نارنگی بخورم چیزی بگم.
ا.ت. اینارو ولش می خواستی برام دسبندمو ببندی...بیا برام ببندش
چند مین بعد/
یونگی. عاا بیا بستم.😊
ا.ت. راستی چرا اومدی تو اتاقم. کارم داشتی؟
یونگی. اوه راستی .میشه باهام یه جایی بیای.
ا.ت. اره؛ولی کجا خب.
یونگی. اتاق شکنجه
ا.ت.ا..اتاق...ش..شکنجه...خ..خب..چرا...با..ید...بیام..او...اونجا.
یونگی. اتفاق بدی که توی عروسی ما افتاد رو یادته؟
ا.ت. هوم...*محو شدن خنده از روی صورتش...
یونگی. خب من اون مرد هارو دستگیر کردم.ازت می خوام همراهم به اونجا بیای.
یونگی. تا ساعت ۱۲ اماده باش.میام دنبالت
ا.ت. باش.
یونگی. پس ۱۲ می بینمت.
_بعد از رفتن یونگی، ا.ت شروع کرد به اماده شدن.
ا.ت. من رفتن سر کمد لباسیم و یه دامن مشکی با یه لباس مشکی پوشیدم و اماده شدنمو با یه رژ لب کالباس تموم کردم(بچه ها عکس شو بعد اپلود کردن این قسمت از فیک میزارم)
خب دقیقا ساعت ۱۲ هست . با شنیدن صدای تق تق در رشته افکارم پاره شد(یه جور میگه رشته افکار انگار داره مسئله ریاضی حل میکنه😂) رفتم و در رو باز کردم .
یونگی. اماده ای ؟
ا.ت. اوهوم
بچه ها بخواطر اینکه حجم فیک هام کم؛نه خیلی کم بود. حجمش رو خیلی زیاد کردم
۱.۲k
۲۹ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.