𝗣𝗮𝗿𝘁¹⁸
𝗣𝗮𝗿𝘁¹⁸
𝗙𝗮𝗸𝗲 𝗻𝗮𝗺𝗲: 𝗬𝗮𝘀
𝘀𝗲𝗰𝗼𝗻𝗱 𝗰𝗵𝗮𝗽𝘁𝗲𝗿
درِ حیاط رو باز کردم و جوری رفتم داخل که وانمود کنم صداش رو نشنيدم، ولی درواقع شنیده بودم و نمیتونستم از این حقیقت فرار کنم....
جونگ کوک و شوگا هر دو در یه مقطع سنی ان، اما با دیدی متفاوت.
هر کدوم از یه زاویه دید به این موضوع نگاه میکنن.
نگاه شوگا شفاف تر و واضح تر و نگاه جونگ کوک حالت تدافعی و جدی تره.
اون به خانواده اش و اطرافیانش فکر میکنه و آبرویی که انگار فقط برای فامیل و خانواده اون لحاظ شده و برای منو خانواده ام همچین غنیمتی وجود نداره.
کج خنده ای زدم و جلوتر رفتم.
به من اخطار داد از اینجا برم.
در اصل دستور داد تا هر چه زودتر گورمو گم کنم.
توقع نداشتم اون ساعت از شب همونی بیدار باشه، اما بیدار بود و با نگرانی توی اون سرما جلوی در هال ایستاده و منتظر برگشتم بود.
با دیدنش احساس ندامتم دوباره سر ریز شد، من با این زن و لطف و مهربونیش چیکار کردم؟
چطوری شرمنده ی خوبی هاش نباشم؟
یا به قولِ جونگ کوک به خاطر یه نفر چطوری با آبروی بزرگش و ابهتی که پیش دوست و آشنا و فامیل داره بازی کنم؟
جلوتر رفتم و تا چشمش به من افتاد با امیدواری لب زد:
همونی:خداروشکر، اومدی مادر؟
به طرفم اومد و من با سنگینی و درد و غصه به سمتش پیش رفتم.
امیدوارم منو ببخشی همونی.....امیدوارم یه روزی از زیرِ دِینت در بیام.
محکم توی بغلش گرفتم و روی سرم رو بوسید و گفت:
همونی: جونگ کوک که زنگ زد خیلی نگرانت شدم.....الان چطوری بهتری؟!.
لبخندی همراه بغض به روش زدم و پشت دستِ چروکیده اش رو بوسیدم.
اون توی این چند ماه مثل یه مادر در حقم لطف کرده و منو به عنوان جایگزین پسرش توی قلبِ این خونه و خودش راه داده.....
تمام شب بیدار بودم و وسایلم رو جمع میکردم.
از دیشب که اومدم خونه دیگه گوشیم رو روشن نکرده بودم فقط زمانی که همونی خوابش برد، از تلفن خونه به شوگا زنگ زدم و موضوع رفتنم رو بهش گفتم.
دیشب قبل از اینکه جونگ کوک منو بیاره خونه همونی، با یکی از دوستاش هماهنگ کرد تا برام بلیت رفتن تهیه کنه.
این طور که پیدا بود مردای زورگوی این خانواده تنها دو راهیِ بن بست رو نشونم میدادن و چارهای جز رفتن نداشتم.
باید کوله بار آینده ام رو توی همین نقطه ای که نشستم میبستم.
درسم رو نادیده میگرفتم تا آبروی این خانواده به خطر نیفته.
باید آرزوهام رو به باد میسپردم و برمیگشتم به شهرمون تا هیچ وقت پرده ای از این راز برداشته نشه.....
ولی جونگ کوک فکر میکرد همه چیز به همین سادگیه....
دلم میخواد بدونم تهیونگ م به همین راحتی از این موضوع میگذره و اونم مثل جونگ کوک فکر میکنه؟
ادامه کامنت
•پارت هجدهم•
•یاس•
شرایط:۵۰لایک
فالو کردن نویسنده:)
𝗙𝗮𝗸𝗲 𝗻𝗮𝗺𝗲: 𝗬𝗮𝘀
𝘀𝗲𝗰𝗼𝗻𝗱 𝗰𝗵𝗮𝗽𝘁𝗲𝗿
درِ حیاط رو باز کردم و جوری رفتم داخل که وانمود کنم صداش رو نشنيدم، ولی درواقع شنیده بودم و نمیتونستم از این حقیقت فرار کنم....
جونگ کوک و شوگا هر دو در یه مقطع سنی ان، اما با دیدی متفاوت.
هر کدوم از یه زاویه دید به این موضوع نگاه میکنن.
نگاه شوگا شفاف تر و واضح تر و نگاه جونگ کوک حالت تدافعی و جدی تره.
اون به خانواده اش و اطرافیانش فکر میکنه و آبرویی که انگار فقط برای فامیل و خانواده اون لحاظ شده و برای منو خانواده ام همچین غنیمتی وجود نداره.
کج خنده ای زدم و جلوتر رفتم.
به من اخطار داد از اینجا برم.
در اصل دستور داد تا هر چه زودتر گورمو گم کنم.
توقع نداشتم اون ساعت از شب همونی بیدار باشه، اما بیدار بود و با نگرانی توی اون سرما جلوی در هال ایستاده و منتظر برگشتم بود.
با دیدنش احساس ندامتم دوباره سر ریز شد، من با این زن و لطف و مهربونیش چیکار کردم؟
چطوری شرمنده ی خوبی هاش نباشم؟
یا به قولِ جونگ کوک به خاطر یه نفر چطوری با آبروی بزرگش و ابهتی که پیش دوست و آشنا و فامیل داره بازی کنم؟
جلوتر رفتم و تا چشمش به من افتاد با امیدواری لب زد:
همونی:خداروشکر، اومدی مادر؟
به طرفم اومد و من با سنگینی و درد و غصه به سمتش پیش رفتم.
امیدوارم منو ببخشی همونی.....امیدوارم یه روزی از زیرِ دِینت در بیام.
محکم توی بغلش گرفتم و روی سرم رو بوسید و گفت:
همونی: جونگ کوک که زنگ زد خیلی نگرانت شدم.....الان چطوری بهتری؟!.
لبخندی همراه بغض به روش زدم و پشت دستِ چروکیده اش رو بوسیدم.
اون توی این چند ماه مثل یه مادر در حقم لطف کرده و منو به عنوان جایگزین پسرش توی قلبِ این خونه و خودش راه داده.....
تمام شب بیدار بودم و وسایلم رو جمع میکردم.
از دیشب که اومدم خونه دیگه گوشیم رو روشن نکرده بودم فقط زمانی که همونی خوابش برد، از تلفن خونه به شوگا زنگ زدم و موضوع رفتنم رو بهش گفتم.
دیشب قبل از اینکه جونگ کوک منو بیاره خونه همونی، با یکی از دوستاش هماهنگ کرد تا برام بلیت رفتن تهیه کنه.
این طور که پیدا بود مردای زورگوی این خانواده تنها دو راهیِ بن بست رو نشونم میدادن و چارهای جز رفتن نداشتم.
باید کوله بار آینده ام رو توی همین نقطه ای که نشستم میبستم.
درسم رو نادیده میگرفتم تا آبروی این خانواده به خطر نیفته.
باید آرزوهام رو به باد میسپردم و برمیگشتم به شهرمون تا هیچ وقت پرده ای از این راز برداشته نشه.....
ولی جونگ کوک فکر میکرد همه چیز به همین سادگیه....
دلم میخواد بدونم تهیونگ م به همین راحتی از این موضوع میگذره و اونم مثل جونگ کوک فکر میکنه؟
ادامه کامنت
•پارت هجدهم•
•یاس•
شرایط:۵۰لایک
فالو کردن نویسنده:)
۵.۵k
۲۱ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.