فقط تو میتونی پارت ۱۲
کوک:اوهوم خب من برم حاضر شم
ا.ت:هوم؟؟؟(تعجب)
کوک: من کارو زندگی دارما کیم ا.ت
ا.ت:اها آره راس میگی باشه برو به سلامت
کوک:اوهوم باشه خدافص
ا.ت:اوهوم خدافصیییییییییییی
بعد کوک رفت
ا.ت ویو
روی کاناپه نشسته بودمو داشتم کتاب عشق گمشده رو میخوندم که یهو یه صدایی اومد . بلند شدم که ببینم چیه رفتم جلوی در درو باز کردم و رفتم توی حیاط عمارت نگهبانا مرخصی بودن و من تنها بودم اولش ترسیدم ولی رفتمتوی حیاط داشتم درو برو نگاه میکردم که یهو چشمام سیاهی رفت .
وقتی که بیدار شدم توی یه توی یه اتاق بیدار شدم به صندلی چوبی وسط این اتاق بسته شده بودم تا یهو یکی اومد تو چون نور لامپ سفید توی چشمم بود قیافشو نمیدیدم تا یواش یواش اومد جلو از ترس جیغو داد میکردم اما جلوی دهنم رو با پارچه بسته بودن و صدام خفه میشد اون مرد یواش یواش اومد جلو اما من هنوز نمی دیدمش دستشو گزاشت زیر چونم و سرمو بالا گرفت تا دیدمش اون ......اون همون مرد توی مهمونی بود که اسمش میوو بود و اونشب اومد تو اتاقم اومد جلو دستشو برد پشت گردنم و پارچه رو باز کرد تا پارچه رو باز کرد میخواستم جیغ بزنم که
میوو:اوووو به به کیم ا.ت خوشگلم
ا.ت:ولم کنننن(جیغو دادو گریه)
میوو:نه دیگه نشد تو مال منی خانم(پوزخند)
ا.ت:ک.کش✔ چرا من آخه چرا من منو ول کن برم تو با من مشکلی نداری کهههه(دادو جیغ)
میوو:من مشکلم با اون عوضیه(منظورش کوکه)
ا.ت:به نظرت من کوکم؟؟؟؟؟؟(دادوگریه)
میوو: حواست کجاست ا.ت بانو
مثل اینکه تو اصلا نفهمیدی کوک دوست داره نه؟؟؟(خنده مسخره از روی عصبانیت)
ا.ت:(خشکش زده)
میوو:البته اینطوری برای من راحت تره
ا.ت:ککککمکک ترو خدااااااااا کوووووک(داد و گریه)
میوو:اون صداتو نمیشنوه (داد و عصبی)
زیر دست:آقا اقا(نفس نفس)
میوو:نفله چیزی بنام در اختراع شده که در بزنی
زیر دست:ا...اقا آقای جئون با باند حمله کردن (نفس نفس)
میوو:چییییییییی لعنتی برای چی وایسادی آماده شید
زیر دست:بله ارباب
میوو:(رو به ا.ت)همینجا میمونی تا من برگردم
من آخر فیک چیزی که منتظرشیو نمینویسم 🤡🤣
ا.ت:هوم؟؟؟(تعجب)
کوک: من کارو زندگی دارما کیم ا.ت
ا.ت:اها آره راس میگی باشه برو به سلامت
کوک:اوهوم باشه خدافص
ا.ت:اوهوم خدافصیییییییییییی
بعد کوک رفت
ا.ت ویو
روی کاناپه نشسته بودمو داشتم کتاب عشق گمشده رو میخوندم که یهو یه صدایی اومد . بلند شدم که ببینم چیه رفتم جلوی در درو باز کردم و رفتم توی حیاط عمارت نگهبانا مرخصی بودن و من تنها بودم اولش ترسیدم ولی رفتمتوی حیاط داشتم درو برو نگاه میکردم که یهو چشمام سیاهی رفت .
وقتی که بیدار شدم توی یه توی یه اتاق بیدار شدم به صندلی چوبی وسط این اتاق بسته شده بودم تا یهو یکی اومد تو چون نور لامپ سفید توی چشمم بود قیافشو نمیدیدم تا یواش یواش اومد جلو از ترس جیغو داد میکردم اما جلوی دهنم رو با پارچه بسته بودن و صدام خفه میشد اون مرد یواش یواش اومد جلو اما من هنوز نمی دیدمش دستشو گزاشت زیر چونم و سرمو بالا گرفت تا دیدمش اون ......اون همون مرد توی مهمونی بود که اسمش میوو بود و اونشب اومد تو اتاقم اومد جلو دستشو برد پشت گردنم و پارچه رو باز کرد تا پارچه رو باز کرد میخواستم جیغ بزنم که
میوو:اوووو به به کیم ا.ت خوشگلم
ا.ت:ولم کنننن(جیغو دادو گریه)
میوو:نه دیگه نشد تو مال منی خانم(پوزخند)
ا.ت:ک.کش✔ چرا من آخه چرا من منو ول کن برم تو با من مشکلی نداری کهههه(دادو جیغ)
میوو:من مشکلم با اون عوضیه(منظورش کوکه)
ا.ت:به نظرت من کوکم؟؟؟؟؟؟(دادوگریه)
میوو: حواست کجاست ا.ت بانو
مثل اینکه تو اصلا نفهمیدی کوک دوست داره نه؟؟؟(خنده مسخره از روی عصبانیت)
ا.ت:(خشکش زده)
میوو:البته اینطوری برای من راحت تره
ا.ت:ککککمکک ترو خدااااااااا کوووووک(داد و گریه)
میوو:اون صداتو نمیشنوه (داد و عصبی)
زیر دست:آقا اقا(نفس نفس)
میوو:نفله چیزی بنام در اختراع شده که در بزنی
زیر دست:ا...اقا آقای جئون با باند حمله کردن (نفس نفس)
میوو:چییییییییی لعنتی برای چی وایسادی آماده شید
زیر دست:بله ارباب
میوو:(رو به ا.ت)همینجا میمونی تا من برگردم
من آخر فیک چیزی که منتظرشیو نمینویسم 🤡🤣
۳.۴k
۰۲ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.