پارت ۵ (جنگ یا عشق )

داشتم میرفتم که یهو یه چیزی روی کمرم حس کردم مثل یه شمشیر بود کسی که پشتم بود

 گفت برگرد

. (بچه ها اینجا یچیزی بگم اینکه  ا.ت برای اینکه  کسی  بهش شک نکنه خودشو مثل پسر کرده بود ) .

وقتی برگشتم فهمیدم یه نفر نبود چند نفر بودن برای چند لحظه  فکر  کردم  دیگه قرار  نیست  به

 کشور خودم برگردم ازم پرسید اسمم چیه وایییییی خدایا بهمون چی بگم اگه اسم خودمو  بگم

 میفهمن دخترم بهشون اعتماد  ندارم پس بهشون دروغ میگم امید وارم مثل برادرم نباشن

ا.ت : امممم اسمم جینهو

سرباز ها آمدن زیر بازو منو گرفتن میخواستن من ببرن هرقدر تقلا میکردم بی فایده بود

ا.ت :یااا کجا میبرین منو جوابی نشنیدم

بازم  ورجه ورجه 

یکدفعه  باصدای کسی از کار شون منصرف شدند

صدا : دارین چیکار میکنین ؟

همه تزیم کردن بجز من

سرباز: سرورم این پسره مشکوک میزنه

ا.ت : یااا خودتون مشکوک میزنین عوضیا

سرباز :  حرف  دهنتو بفهم  بهت یاد ندادن بدون   اجازه حرف نزنی بعدشم .....میخواست بقه

 حرفش رو بزنه که صدا گفت :

اینجا چیکار میکنی 

ا.ت : دلم گرفته بود گفتم بیام مسافرت نمیدونستم هرکی اینجا بخواد سفر کنه میشه مشکوک

 واقعا که متاسفم

صدا :تویی که اینقدر زبون داری بگو ببینم اسمت چیه ؟

ا.ت :اول توبگو

سرباز :ای گستاخ میخواست بزنه زیر گوشم که دستشو گرفت

صدا :



لایک لطفا 

کامنت نزارید پارت بعدیرو ن میزارم

چون من از کامنت اتون انرژی میگیم برای همین

😀😀😀

مرسییییییییییییییییییییییی