سرنوشت نفرین شده...
پارت 6
از شدت حرص درد فک و گردنم دو برابر شد اما میترسیدم چیزی بگم و فقط میتونستم سکوت کنم.
به صفحه پشت. کاغذ نگا کرد وگفت
+خببب اینجا نوشته تو مدرسه و دانشگاه تاریخت خوب بود. درسته؟
سرمو انداختم پایین و گفتم
-بله
+پس به تاریخ شدیدا علاقه داری؟
-بله
+هووممم راجب مصر چی؟راجب مصر چیزی میدونی؟!
-بله تا حدودی
+میدونی مصریا یه زمانی برده میخریدن و میفروختن؟
-بله
+میتونی بردرو برام به زبون ساده خیلی کوتاه توضیح بدی؟
به زمین چشم دوختم. با چشمایی که اشک توشون شناور بود و صدایی که لرزشی پشتش هر لحظه میخواست خودشو نشون بده گفتم
-برده به افرادی میگن که مال یه فرد بالاتر از خودشونن و موظف اند هرکاری که اربابشون میگه رو انجام بدن وگرنه بدجور مجازت میشن.
+عالیه. پسس...
کاغذی که دستش بودو از وسط پاره کرد
+این چرت و پرتا به درد من نمیخوره
تیکه های کاغذو گذاشت رو هم و دوباره پارشون کرد و گفت
+از این به بعد بیوگرافیت همونیه که الان گفتی. خودتم خوب کارتو میدونی. آفرین بهت دختر خوب.
اینو گفت و پاشد و تیکه های پاره شده کاغذو ریخت روم.
بی صدا اشک میریختم.
درو باز کرد و رفتم و درو جوری کوبید که همه شمعا خاموش شدن و باز من موندم و تاریکی.
گریه هام شدت گرفت و از ته دلم عر زدم🌚
پرش زمانی به شب
ویو لارا
از خواب بیدار شدم. سرم گیج میرفت. از دیروز چیزی نخوردم.
هوای اتاق به شدتتت سرد بود دستام هنوز بسته بود نمیدونستم چیکار کنم.
حدود نیم ساعت هرکاری بگید رو کردم.
گریه کردم، سعی کردم دستامو باز کنم، اورتینک کردم و...
تا اینکه دوباره در باز شد دوباره نور اذیتم کرد و جلو چشمامو گرفتم.
یه دختر نزدیکم شد و یه سینی گذاشت جلوم و با صدای رسا و مهربونی گفت
8 ارباب اجازه نمیدن برات غذا بیارم. این غذای خودمه ببخشید اگه کمه
چهرشو نمیدیدم عین زلیخا دنبال دستاش گشتم بعد دستاشو گرفتم و گفتم
-نه نه من غذا نمیخوام خودت بخور
8نه این برا توعه
اینو گفت و بدون اینکه بزاره جواب بدم بلند شدو رفت
به نظر میرسید فقط من نبودم که از کوک میترسیدم...
ادامه دارد...
لایک و کامنت یادتون نره و اگه از اکسپلور میاید حتما فالو کنید ♥️
از شدت حرص درد فک و گردنم دو برابر شد اما میترسیدم چیزی بگم و فقط میتونستم سکوت کنم.
به صفحه پشت. کاغذ نگا کرد وگفت
+خببب اینجا نوشته تو مدرسه و دانشگاه تاریخت خوب بود. درسته؟
سرمو انداختم پایین و گفتم
-بله
+پس به تاریخ شدیدا علاقه داری؟
-بله
+هووممم راجب مصر چی؟راجب مصر چیزی میدونی؟!
-بله تا حدودی
+میدونی مصریا یه زمانی برده میخریدن و میفروختن؟
-بله
+میتونی بردرو برام به زبون ساده خیلی کوتاه توضیح بدی؟
به زمین چشم دوختم. با چشمایی که اشک توشون شناور بود و صدایی که لرزشی پشتش هر لحظه میخواست خودشو نشون بده گفتم
-برده به افرادی میگن که مال یه فرد بالاتر از خودشونن و موظف اند هرکاری که اربابشون میگه رو انجام بدن وگرنه بدجور مجازت میشن.
+عالیه. پسس...
کاغذی که دستش بودو از وسط پاره کرد
+این چرت و پرتا به درد من نمیخوره
تیکه های کاغذو گذاشت رو هم و دوباره پارشون کرد و گفت
+از این به بعد بیوگرافیت همونیه که الان گفتی. خودتم خوب کارتو میدونی. آفرین بهت دختر خوب.
اینو گفت و پاشد و تیکه های پاره شده کاغذو ریخت روم.
بی صدا اشک میریختم.
درو باز کرد و رفتم و درو جوری کوبید که همه شمعا خاموش شدن و باز من موندم و تاریکی.
گریه هام شدت گرفت و از ته دلم عر زدم🌚
پرش زمانی به شب
ویو لارا
از خواب بیدار شدم. سرم گیج میرفت. از دیروز چیزی نخوردم.
هوای اتاق به شدتتت سرد بود دستام هنوز بسته بود نمیدونستم چیکار کنم.
حدود نیم ساعت هرکاری بگید رو کردم.
گریه کردم، سعی کردم دستامو باز کنم، اورتینک کردم و...
تا اینکه دوباره در باز شد دوباره نور اذیتم کرد و جلو چشمامو گرفتم.
یه دختر نزدیکم شد و یه سینی گذاشت جلوم و با صدای رسا و مهربونی گفت
8 ارباب اجازه نمیدن برات غذا بیارم. این غذای خودمه ببخشید اگه کمه
چهرشو نمیدیدم عین زلیخا دنبال دستاش گشتم بعد دستاشو گرفتم و گفتم
-نه نه من غذا نمیخوام خودت بخور
8نه این برا توعه
اینو گفت و بدون اینکه بزاره جواب بدم بلند شدو رفت
به نظر میرسید فقط من نبودم که از کوک میترسیدم...
ادامه دارد...
لایک و کامنت یادتون نره و اگه از اکسپلور میاید حتما فالو کنید ♥️
۴.۳k
۰۱ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.