ᵐᵉᵐᵒʳʸ ²
ᵐᵉᵐᵒʳʸ ²
این اولین باری بود که کسی منو گروگان میگیره و برای همین یه چیزی بین مایههای ترس و وحشت کل روح و جسمم را فرا گرفته بود....
ولی سعی میکردم غرورم و آرامشمو حفظ کنم....
تو این ده دقیقه هم از راه های فرعی میرفت و بیشتر سعی میکرد سمت جاده اصلی نره......
پنج دقیقه مونده بود و تقریبا از شهر خارج شده بودیم...فکر کنم به سمت ایستگاه مترویی که خارج از شهر بود میرفت...
تا تمومش شدن این پنج دقیقه، سکوت مثل دیوار بین ما برقرار و پاورجا بود...
وقتی پنج دقیقه تمومش شد...
گاز ماشینو بیشتر گرفت و تند تر روند....
ماشینو کنار ایستگاه مترو پارک کرد و پیاده شد....
درو برای منم باز کرد و پیاده شدم....
یه ماسک و کلاه بهم داد و خودشم ماسک و کلاه مشکی ای گذاشت...
مچ دستمو گرفت و وارد زیر زمین مترو شد...
اون دستکش مشکی تو دستاش کرده بود تا از اثر انگشتش محافظت کنه...
ولی به من دستکشی نداد...
منم سعی میکردم با لمس کردن دیوار یا صندلی ها نشونه ای از خودم به جا بزا....
کوک: فکر میکنی نمیفهمم؟
ات: چ..چی؟
کوک: انگشتات
ات:---
و دوباره سکوت بینمون ایجاد شد و دیگه جرات نکردم انگشتامو به دیوار و صندلی بکشم...
به بخش پایی زیر زمین مترو رسید و پایین رفتیم...
در مخفی اونما بود که با باز کردنش، با کلید مخصوصی که دستش بود، در باز شد و از زیر زمین خارج شدیم...
یه پارک جنگلی بزرگی کنار مترو بود که در به اونجا باز میشد....
𝐏𝐌 𝟏𝟐:𝟏𝟏
دیگه از ساعت دوازده میگذشت... ۲۳ سپتامبر بود و هوا خیلی سرد بود...
اونقدری که وسط درختا و اون پارک جنگلی که بیشتر شبیه جنگل بود دستمو از دستش کشیدم...
ات: ولم کن سرده*بغض*
کوک: میخواستی تو این هوا لباس گرم میپوشیدی *بم*
ات: ببخشید که فکر کردم گروگانم نمیگیری و با ماشین اومدم*صدای لرزون*
بدون هیچ حرفی ژاکتشو دراورد و روی شونه هام انداخت... دوباره مچمو گرفت و دویید....
این اولین باری بود که کسی منو گروگان میگیره و برای همین یه چیزی بین مایههای ترس و وحشت کل روح و جسمم را فرا گرفته بود....
ولی سعی میکردم غرورم و آرامشمو حفظ کنم....
تو این ده دقیقه هم از راه های فرعی میرفت و بیشتر سعی میکرد سمت جاده اصلی نره......
پنج دقیقه مونده بود و تقریبا از شهر خارج شده بودیم...فکر کنم به سمت ایستگاه مترویی که خارج از شهر بود میرفت...
تا تمومش شدن این پنج دقیقه، سکوت مثل دیوار بین ما برقرار و پاورجا بود...
وقتی پنج دقیقه تمومش شد...
گاز ماشینو بیشتر گرفت و تند تر روند....
ماشینو کنار ایستگاه مترو پارک کرد و پیاده شد....
درو برای منم باز کرد و پیاده شدم....
یه ماسک و کلاه بهم داد و خودشم ماسک و کلاه مشکی ای گذاشت...
مچ دستمو گرفت و وارد زیر زمین مترو شد...
اون دستکش مشکی تو دستاش کرده بود تا از اثر انگشتش محافظت کنه...
ولی به من دستکشی نداد...
منم سعی میکردم با لمس کردن دیوار یا صندلی ها نشونه ای از خودم به جا بزا....
کوک: فکر میکنی نمیفهمم؟
ات: چ..چی؟
کوک: انگشتات
ات:---
و دوباره سکوت بینمون ایجاد شد و دیگه جرات نکردم انگشتامو به دیوار و صندلی بکشم...
به بخش پایی زیر زمین مترو رسید و پایین رفتیم...
در مخفی اونما بود که با باز کردنش، با کلید مخصوصی که دستش بود، در باز شد و از زیر زمین خارج شدیم...
یه پارک جنگلی بزرگی کنار مترو بود که در به اونجا باز میشد....
𝐏𝐌 𝟏𝟐:𝟏𝟏
دیگه از ساعت دوازده میگذشت... ۲۳ سپتامبر بود و هوا خیلی سرد بود...
اونقدری که وسط درختا و اون پارک جنگلی که بیشتر شبیه جنگل بود دستمو از دستش کشیدم...
ات: ولم کن سرده*بغض*
کوک: میخواستی تو این هوا لباس گرم میپوشیدی *بم*
ات: ببخشید که فکر کردم گروگانم نمیگیری و با ماشین اومدم*صدای لرزون*
بدون هیچ حرفی ژاکتشو دراورد و روی شونه هام انداخت... دوباره مچمو گرفت و دویید....
۴.۷k
۱۷ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.