سرگذشت واقعی
سرگذشت واقعی
قسمت سوم دنیای سحر💙
مادرم_چی بگم والا بزار به باباش بگم ببینم چی میگه
دیگه حرفاشونو نمیشنیدم خدایا این دگ از کجا پیداش شد مثلا اومدم حال و هوا عوض کنم زهرمارم شد یعنی میشه مامان چیزی نگه میدونستم دیگه با این ازدواج مخالفتی ندارن منم ک مترسکم توی این خونه من که فقط پونزده سالمه سنی ندارم هم سن و سالای من دارن درس میخونن اونوقت خونواده من به فکر شوهر دادن منن اونم زوری داشتم تو ذهنم به هرچی تواین دنیا بود لعنت میفرستادم تا اینکه مادرم صدام زد سحر بیا تو
چند روز بعد برگشتیم خونه رفتم تو اتاقم که وسایلمو جا به جا کنم فهمیدم مادرم داره موضوع رو به پدرمم میگه
_مرد ی خاستگار واسه سحر پیدا شده خاهرم خیلی تعریفشونو کرده نظر تو چیه
_خیلی خوبه بگو بیان دیگه وقتشه میمونه رو دستمون آبرومون میره میگن حاجی دخترش ترشیده شده
_ایشالا که مبارکه
چی میگف پدرم من با ازدواج نکردنم آبروشونو میبرم ترشیده میشم مگ من چند سالمه
چند روز بعد کارت دعوت عروسی یکی از فامیلای نزدیکمون برواسمون اوردن قرار شد بریم خرید پدرم به مادرم تاکید میکرد لباس خوب براش بخر حقم داشت دخترش میموند رو دستش ابروشو میبرد البته یه حدسایی هم زده بودم ک قراره اون خاستگاره هم توی عروسی باشن و گر نه عمرا خونواده من پول به لباس گرون قیمت بدن
منتظر نظراتتونم چطوره داستان؟؟؟؟؟ #رمان #داستان #سرگذشت #دنیای_سحر
قسمت سوم دنیای سحر💙
مادرم_چی بگم والا بزار به باباش بگم ببینم چی میگه
دیگه حرفاشونو نمیشنیدم خدایا این دگ از کجا پیداش شد مثلا اومدم حال و هوا عوض کنم زهرمارم شد یعنی میشه مامان چیزی نگه میدونستم دیگه با این ازدواج مخالفتی ندارن منم ک مترسکم توی این خونه من که فقط پونزده سالمه سنی ندارم هم سن و سالای من دارن درس میخونن اونوقت خونواده من به فکر شوهر دادن منن اونم زوری داشتم تو ذهنم به هرچی تواین دنیا بود لعنت میفرستادم تا اینکه مادرم صدام زد سحر بیا تو
چند روز بعد برگشتیم خونه رفتم تو اتاقم که وسایلمو جا به جا کنم فهمیدم مادرم داره موضوع رو به پدرمم میگه
_مرد ی خاستگار واسه سحر پیدا شده خاهرم خیلی تعریفشونو کرده نظر تو چیه
_خیلی خوبه بگو بیان دیگه وقتشه میمونه رو دستمون آبرومون میره میگن حاجی دخترش ترشیده شده
_ایشالا که مبارکه
چی میگف پدرم من با ازدواج نکردنم آبروشونو میبرم ترشیده میشم مگ من چند سالمه
چند روز بعد کارت دعوت عروسی یکی از فامیلای نزدیکمون برواسمون اوردن قرار شد بریم خرید پدرم به مادرم تاکید میکرد لباس خوب براش بخر حقم داشت دخترش میموند رو دستش ابروشو میبرد البته یه حدسایی هم زده بودم ک قراره اون خاستگاره هم توی عروسی باشن و گر نه عمرا خونواده من پول به لباس گرون قیمت بدن
منتظر نظراتتونم چطوره داستان؟؟؟؟؟ #رمان #داستان #سرگذشت #دنیای_سحر
۴۶.۶k
۱۰ دی ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.