آوای دروغین
part۸۱
بعد از کلی خوشحالی و جیغ مونا بالاخره الان آروم گرفته بود و کنار من آروم نشسته بود و من میتونستم شادیشو از لبایی که دائما گاز میگرفت بفهمم...به سمتش برگشتم و دستاشو گرفتم...رو بهش با استرسی که حتی خودمم نمیدونستم چرا گریبان گیرم شده لب زدم:مونا...میدونم خیلی خوشحالیا...ولی...چی به تهیونگ گفتی؟
با حرفی که زدم به یک آن تمام بادش خوابید و سوی چشماش پرید و این به استرسم بیشتر اضافه کرد...با یه حالت نادم و پشیمون که بیشتر به دلم چنگ مینداخت با حالتی زمزمه مانند نجوا کرد:من...من واقعا متاسفم
به چشمایی که از شدت ندونستن و استرس ریز شده بودن چشمامو بهش دوختم و به سختی گفتم:بابت؟
سرشو پایین انداخت و در حالی که با پاهاش رو زمین ضرب گرفته بود لب زد:خب...میدونی که!...دکتر گفت که تهیونگ همهی حرفای مارو میشنوه و گفت که بهتره بهش یه خبر شوکه کننده بدیم...منم...منم بهش گفتم.......
حرفش و قطع کرد و کلافه بلند شد و در حالی که سرشو پایین انداخته بود و قدمهایی و بر میداشت که از شدت استرسی که بهم منتقل میکردن حالت تهوع میگرفتم و سوزش معدهام امونم و میبرید
عجولانه بلند شدم و جلوش وایسادم...همزمان یه دستش و با یه دستم گرفتم و با دست آزادم صورتش و بالا اوردم و ثابت نگه داشتم...به خوبی میفهمیدم که داره از نگاه کردن به چشمام فرار میکنه پس فقط با لحن قاطع گفتم:به تهیونگ چی گفتی مونا؟
لحن محکمم کاملا متضاد روحم بود که در حال پس افتادن از استرس بود
بالاخره لب باز کرد و گفت:من...من بهش گفتم تو از جونگکوک حاملهای
در یک آن تمامی تصاویر جلوی چشمام تار شدن و صداها برام قطع
میتونستم به زور مونا رو ببینم که داشت سعی میکرد بهم توضیح بده...ولی صداش؟نه به هیچ عنوان نمیتونستم چیزی بشنوم
تنها کاری که تونستم انجام بدم کشیدن پشت دستم روی چشمام بود که بتونم اون سوزش مضحکشونو از بین ببرم...و البته که با عصبانیت از یقهی مونا بگیرم و بهش بتوپم:عوضییی...من...من بهت اعتماد کردمممم
اینبار تونستم به صورت واضح صداشو که مثل ناقوس مرگ تو گوشم میپیچید و بشنوم:نمیزارم به جونگکوک بگه...
ادامهی حرفش و با سیلی که تو گوشش خوابوندم قطع کردم:خفه شوووو...اون رفیق فاب جونگکوکه...چه دلیل لعنتی بهت اجازه داد با زندگی من بازی کنی...هااا؟
به سرعت به سمت خروجی بیمارستان حرکت کردم ولی با گرفته شدن مچ دستم برگشتم به صورت مونای مغموم سیلی دوم و بزنم و مچ دستمو آزاد کردم...لب زدم:دست کثیفتو بهم نزن کثافتتتت
اینم یه پارت تقدیم نگاهای قشنگتون🫠🫠
بعد از کلی خوشحالی و جیغ مونا بالاخره الان آروم گرفته بود و کنار من آروم نشسته بود و من میتونستم شادیشو از لبایی که دائما گاز میگرفت بفهمم...به سمتش برگشتم و دستاشو گرفتم...رو بهش با استرسی که حتی خودمم نمیدونستم چرا گریبان گیرم شده لب زدم:مونا...میدونم خیلی خوشحالیا...ولی...چی به تهیونگ گفتی؟
با حرفی که زدم به یک آن تمام بادش خوابید و سوی چشماش پرید و این به استرسم بیشتر اضافه کرد...با یه حالت نادم و پشیمون که بیشتر به دلم چنگ مینداخت با حالتی زمزمه مانند نجوا کرد:من...من واقعا متاسفم
به چشمایی که از شدت ندونستن و استرس ریز شده بودن چشمامو بهش دوختم و به سختی گفتم:بابت؟
سرشو پایین انداخت و در حالی که با پاهاش رو زمین ضرب گرفته بود لب زد:خب...میدونی که!...دکتر گفت که تهیونگ همهی حرفای مارو میشنوه و گفت که بهتره بهش یه خبر شوکه کننده بدیم...منم...منم بهش گفتم.......
حرفش و قطع کرد و کلافه بلند شد و در حالی که سرشو پایین انداخته بود و قدمهایی و بر میداشت که از شدت استرسی که بهم منتقل میکردن حالت تهوع میگرفتم و سوزش معدهام امونم و میبرید
عجولانه بلند شدم و جلوش وایسادم...همزمان یه دستش و با یه دستم گرفتم و با دست آزادم صورتش و بالا اوردم و ثابت نگه داشتم...به خوبی میفهمیدم که داره از نگاه کردن به چشمام فرار میکنه پس فقط با لحن قاطع گفتم:به تهیونگ چی گفتی مونا؟
لحن محکمم کاملا متضاد روحم بود که در حال پس افتادن از استرس بود
بالاخره لب باز کرد و گفت:من...من بهش گفتم تو از جونگکوک حاملهای
در یک آن تمامی تصاویر جلوی چشمام تار شدن و صداها برام قطع
میتونستم به زور مونا رو ببینم که داشت سعی میکرد بهم توضیح بده...ولی صداش؟نه به هیچ عنوان نمیتونستم چیزی بشنوم
تنها کاری که تونستم انجام بدم کشیدن پشت دستم روی چشمام بود که بتونم اون سوزش مضحکشونو از بین ببرم...و البته که با عصبانیت از یقهی مونا بگیرم و بهش بتوپم:عوضییی...من...من بهت اعتماد کردمممم
اینبار تونستم به صورت واضح صداشو که مثل ناقوس مرگ تو گوشم میپیچید و بشنوم:نمیزارم به جونگکوک بگه...
ادامهی حرفش و با سیلی که تو گوشش خوابوندم قطع کردم:خفه شوووو...اون رفیق فاب جونگکوکه...چه دلیل لعنتی بهت اجازه داد با زندگی من بازی کنی...هااا؟
به سرعت به سمت خروجی بیمارستان حرکت کردم ولی با گرفته شدن مچ دستم برگشتم به صورت مونای مغموم سیلی دوم و بزنم و مچ دستمو آزاد کردم...لب زدم:دست کثیفتو بهم نزن کثافتتتت
اینم یه پارت تقدیم نگاهای قشنگتون🫠🫠
۳.۰k
۲۳ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.