قاتل روانی پارت:۶
قاتل روانی _ پارت:۶
:[از اتاق اومدم بیرون...وااو چقدر اینجا بزرگه ادم توش گم میشه...غرق تو افکار خودم بودم ک..]
آجوما:خانم؟
:هیین ب..بله
آجوما:نترسین خانم...گشنتونه؟
:عا بله
آجوما:با من بیاین[رفتین آشپزخونه]
ویو ادمین
[آجوما برات چند مدل غذا اورد و شروع کردی به خوردن بعد از اون یه سر تو عمارت کشیدی...حصلت سر رفته بود ک رفتی تو حیاط عمارت...کلی بادیگارد جلو در خروجی عمارت بودن..همینجوری داشتی راه میرفتی ک به یه باغ بزرگ رسیدی وارد باغ شدی و با خودت حرف میزدی]
:واییی چقدر خوشگله...واییی تاب
:[بدو بدو رفتم رو تاب نشستم و خودم و تاب میدادم تقریبا شب بود داشتم به آسمون و ماه و ستاره ها نگاه میکردم ک صدای عربده شنیدم]
-:یعنی چی هااا؟ مگ قرار نبود عین چشماتون ازش مراقبت کنین[یه چاقو دراورد و سر اون مرد و گرفت]چشمات و در میارم تا درس عبرتی برای بقیتون بشه
:جونگکوکااااا وایسا وایسا[نفس نفس]کاریش نداشته باش...لطفا
-:[چاقو رو انداخت زمین و با قیافه ای ترسناک به سمتت اومد]
-:کجا رفته بودی هااا[عربده]
:[بغضت گرفته بود]ب.باغ
-:[دستتو محکم گرفت و...]
□■□■□■□■□■□■□■□■□
✮مایل به حمایت؟✮
:[از اتاق اومدم بیرون...وااو چقدر اینجا بزرگه ادم توش گم میشه...غرق تو افکار خودم بودم ک..]
آجوما:خانم؟
:هیین ب..بله
آجوما:نترسین خانم...گشنتونه؟
:عا بله
آجوما:با من بیاین[رفتین آشپزخونه]
ویو ادمین
[آجوما برات چند مدل غذا اورد و شروع کردی به خوردن بعد از اون یه سر تو عمارت کشیدی...حصلت سر رفته بود ک رفتی تو حیاط عمارت...کلی بادیگارد جلو در خروجی عمارت بودن..همینجوری داشتی راه میرفتی ک به یه باغ بزرگ رسیدی وارد باغ شدی و با خودت حرف میزدی]
:واییی چقدر خوشگله...واییی تاب
:[بدو بدو رفتم رو تاب نشستم و خودم و تاب میدادم تقریبا شب بود داشتم به آسمون و ماه و ستاره ها نگاه میکردم ک صدای عربده شنیدم]
-:یعنی چی هااا؟ مگ قرار نبود عین چشماتون ازش مراقبت کنین[یه چاقو دراورد و سر اون مرد و گرفت]چشمات و در میارم تا درس عبرتی برای بقیتون بشه
:جونگکوکااااا وایسا وایسا[نفس نفس]کاریش نداشته باش...لطفا
-:[چاقو رو انداخت زمین و با قیافه ای ترسناک به سمتت اومد]
-:کجا رفته بودی هااا[عربده]
:[بغضت گرفته بود]ب.باغ
-:[دستتو محکم گرفت و...]
□■□■□■□■□■□■□■□■□
✮مایل به حمایت؟✮
۵.۲k
۲۹ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.