do you see him too?
سوسوی بادی که به صورتم برخورد میکردموهام رو توی صورتم پخش
میکرد و باعث میشد مدام بخوام با دست اون ها رو کنار بزنم
هر چی بیشتر به اون خونه نگاه میکردم و قدم به قدم بهش نزدیک
میشدم انگار بیشتر یخ میکردم.
اون خونه رو دوست نداشتم.این محل رو دوست نداشتم.فقط و فقط
از سر اجبار به اینجا اومدیم!
یک دستم حائل کمرم بود و دست دیگه رو باال اوردم و روی شکم
برامدم گذاشتم
-توام مثل مامان از این خونه خوشت نمیاد درسته؟یا این تویی که باعث میشی این حسو داشته باشم؟
از اینکه با بچم توی خیابون صحبت کنم خجالت نمیکشیدم.من یک مادر
بودم و این بچه تقریبا هشت ماهه ،احساسات و حرف هامو میفهمید و
درک میکرد.
-مامان چرا منتظری؟برو داخل سرده
با صدای یونجون برگشتم و به چهره شادش که داشت جعبه بزرگی رو به
داخل حیاط خونه حمل میکرد نگاه کردم.
صدای "اوووم" مانندی از خودم بیرون اوردم ولی همچنان سر جام
ایستاده بودم.یونجون بعد از اینکه جعبه رو جلوی در خونه گذاشت برگشت
و اینبار مقابلم ایستاد.
گوشه لباسمو گرفت و کمی به هم نزدیک تر کرد
-هیچی فقط...این خونه به مزاجم خوش نیومدهبه چی فکر میکنی که نمیری داخل؟
ما بین حرفام نگاهی به اون خونه بلند باال انداختم.یونجون با قیافه سوالی
برگشت و به خونه نگاهی انداخت و با لبایی اویزون گفت
-این خونه که خیلی خوبه
در یک لحظه به شدت کیوت و خوردنی شد.سرش رو که به طرفم
برگردوند.دست سردم رو روی گونش گذاشتم و لبخندی زدم
-بیخیال.هوا سرده بریم داخل
یونجون با اینکه چیزی از حالت ها و احساسام نسبت به این موقعیت
جدید درک نمیکرد فقط سرش رو به نشونه تفهیم تکون داد.
با حس کشیده شدن گوشه لباسم برگشتم و نیکی رو دیدم که عروسک
خرگوشیش رو به دست گرفته و نگاهم میکنه
-نیکی سردشه بریم داخل مامان
به پسر کوچولوی هشت سالم لبخندی زدم و دست سردشو گرفتم.
-باشه عزیزم
برگشتم و به یونگی که داشت با اون دو کارگر صحبت میکرد نگاه کردم و
اون رو مخاطب حرفام قرار دادم
میکرد و باعث میشد مدام بخوام با دست اون ها رو کنار بزنم
هر چی بیشتر به اون خونه نگاه میکردم و قدم به قدم بهش نزدیک
میشدم انگار بیشتر یخ میکردم.
اون خونه رو دوست نداشتم.این محل رو دوست نداشتم.فقط و فقط
از سر اجبار به اینجا اومدیم!
یک دستم حائل کمرم بود و دست دیگه رو باال اوردم و روی شکم
برامدم گذاشتم
-توام مثل مامان از این خونه خوشت نمیاد درسته؟یا این تویی که باعث میشی این حسو داشته باشم؟
از اینکه با بچم توی خیابون صحبت کنم خجالت نمیکشیدم.من یک مادر
بودم و این بچه تقریبا هشت ماهه ،احساسات و حرف هامو میفهمید و
درک میکرد.
-مامان چرا منتظری؟برو داخل سرده
با صدای یونجون برگشتم و به چهره شادش که داشت جعبه بزرگی رو به
داخل حیاط خونه حمل میکرد نگاه کردم.
صدای "اوووم" مانندی از خودم بیرون اوردم ولی همچنان سر جام
ایستاده بودم.یونجون بعد از اینکه جعبه رو جلوی در خونه گذاشت برگشت
و اینبار مقابلم ایستاد.
گوشه لباسمو گرفت و کمی به هم نزدیک تر کرد
-هیچی فقط...این خونه به مزاجم خوش نیومدهبه چی فکر میکنی که نمیری داخل؟
ما بین حرفام نگاهی به اون خونه بلند باال انداختم.یونجون با قیافه سوالی
برگشت و به خونه نگاهی انداخت و با لبایی اویزون گفت
-این خونه که خیلی خوبه
در یک لحظه به شدت کیوت و خوردنی شد.سرش رو که به طرفم
برگردوند.دست سردم رو روی گونش گذاشتم و لبخندی زدم
-بیخیال.هوا سرده بریم داخل
یونجون با اینکه چیزی از حالت ها و احساسام نسبت به این موقعیت
جدید درک نمیکرد فقط سرش رو به نشونه تفهیم تکون داد.
با حس کشیده شدن گوشه لباسم برگشتم و نیکی رو دیدم که عروسک
خرگوشیش رو به دست گرفته و نگاهم میکنه
-نیکی سردشه بریم داخل مامان
به پسر کوچولوی هشت سالم لبخندی زدم و دست سردشو گرفتم.
-باشه عزیزم
برگشتم و به یونگی که داشت با اون دو کارگر صحبت میکرد نگاه کردم و
اون رو مخاطب حرفام قرار دادم
۷.۰k
۲۸ شهریور ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.