رمان آقای مغرور ، خانم لجباز قسمت آخر
رمان آقای مغرور ، خانم لجباز قسمت آخر
ترس و اضطراب تموم وجودم رو پرکرده بود.نکنه مانی بلایی سر سورن بیاره.اونم موقعی که ما داریم به هم می رسیم بعد این همه مدت.خدایا سورنم رو به خودت می سپارم. تو تموم طول راه چندین بار سورن با من تماس گرفت.من هم همینطور.دل شوره بدی داشتم.از ساعت ۵ به بعد دیگه هیچ تماسی نگرفت.هر وقت هم که من زنگ می زدم گوشیش بوق می خورد اما جواب نمی داد.ترس امونم رو بریده بود.نفهمیدم چطوری ولی ساعت هفت رسیدم خونه.تموم ماجرا رو برای بابا و مامان و غزل تعریف کردم.هر کسی باهاش تماس می گرفت گوشی زنگ می خورد اما برنمی داشت………………………….
کل سالن خونه رو راه می رفتم.کف دستام عرق کرده بود.نفسم بند اومده بود.گوش به زنگ بودم که موبایلم زنگ خورد.با دو رفتم سمت موبایلم که زمین خوردم.بابا گوشی رو برداشت و جواب داد. بلندشدم و رفتم سمت بابا. – الو بفرمایید؟ – بفرمایید عسل دخترمنه – چی؟ – بله بله کجا؟ – الان کجاست؟ – باشه همین الان میایم اونجا ممنون. عسل:با..با چی شده؟ بابا دستی تو موهای جوگندمیش فرو کرد. اومد سمتم و صورتم رو تو دستاش گرفت. بابا:چیزی نیست بابا مثل این که سورن یه کوچولو تصادف کرده دستش آسیب دیده.آوردنش بیمارستان ….. همونجا سر جام سر خوردم.بابا مرد محکمی بود اما اون غم تو چشماش واسه یه آسیب دیدگی دست ساده نبود.مامان هم یه گوشه افتاده بود.حتما پیش خودش فکر می کرد چرا سرنوشت دخترش باید اینطوری بشه که یه روز مونده به خواستگاریش باید داماد تصادف کنه. بابا:غزل بابا بیا خواهرتو آماده کن بریم بیمارستان. خودم دویدم سمت اتاقم و مانتو پوشیده دویدم بیرون. با بغض گفتم:بریم بابا من حاضرم غزل لباس پوشیده دوید اراتاقش بیرون غزل:منم میام بابا:نمی خواد دخترم غزل:بزارید بیام اگر عسل چیزیش بشه… بابا:باشه برید تو ماشین.خانوم شماهم مراقب خودت باش ما زود میایم مامان با بغض راهیمون کرد. سرم رو چسبونده بودم به شیشه ماشین و تو دلم هر چی دعا که بلدبودم خوندم و از خدا خواستم که سورنم رو صحیح و سالم تحویلم بده. با رسیدن به بیمارستان دویدیم سمت اورژانس. بابا:سلام خانوم خسته نباشید.آقای سورن صادقی گفتن آوردنش اینجا… پرستار سریع اسم رو تایپ کرد.نگاهی به صورت من که اروم اشک می ریختم انداخت و گفت:بخش مراقبت های ویژه.انتهای راهرو با شنیدن اسم بخش نزدیک بود بیافتم که غزل دستم رو گرفت.با تمام قدرتی که برام مونده بود سمت انتهای راهرو دویدم.دیگه مهم نبود که جلوی بابا دارم لو می رم و این کارا زشته.مهم این بود عشقی که خیلی وقته می خواستمش داره از دستم می ره اخر راهرو سروش و متین رودیدم. متین و سروش با بابا دست دادند. عسل:متین سورن کجاست؟چش شده؟ متین اروم من و روی صندلی نشوند و به غزل گفت:می شه یه لیوان آب براش بیارید؟ با مشت زدم تو سینه متین و گفتم:متین می گم سورن چشه؟زنده اس؟
سروش نگاه آروم و پر از غمش رو بهم دوخت و با لبخند محوی گفت:زنده اس شما که کشتید داداشم رو متین:آبجی بهت می گم ولی قول بده آروم باشی؟باشه؟ سرم رو اروم تکون دادم.هنوز جاری شدن اشک رو گونه هام رو حس می کردم. متین:مانی سورن رو تهدید کرده بود.این و می دونستی نه؟ سرم رو تکون دادم و بینیم روبالا کشیدم. متین لبخند تلخی زد و گفت:آدم های مانی وقتی سورن توی راه بود که بیاد تهران واسه خواستگاری از سرکار خانوم….راستی فردا شب قراره بیاد خواستگاری نه؟آخر سر گفت؟ پوزخندی زدم و گفتم:تو از کجا می دونی؟ متین:سورن از بس خوشحال بود همون شب اول زنگ زد و بهم گفت. سرم رو انداختم پایین و گفتم:داشتی می گفتی؟ متین آهی کشید و گفت:توی راه یه جای خلوت که خیلی کم ماشین ازش رد می شده سورن پنچر می کنه…یعنی میخ می اندازن سر راهش و پنچر می کنن ماشینش رو.وقتی پیاده می شه ببینه چه بلایی سر ماشینش اومده.چند نفر از پشت می ریزن سرش و اونقدری می زننش که از حال می ره و رو به موت می شه.اونقدری بیهوش شده بود که فکر کردن مرده و ولش کردن و رفتن.ما سورن رو جوری که خودش نفهمه تحت نظر داشتیم می دونی که لجبازه بهش می گفتیم قبول نمی کرد.ولی متاسفانه ماشین بچه ها جوش میاره و نمی تونن دنبالش برن و کمی جلوتر اون اتفاق واسه سورن می افته. وقتی بچه ها خودشون رو می رسونن کار از کار گذشته بود و سورن رو می رسونن بیمارستان. اشک هام بی اختیار و اروم روی گونه ام می لغزید.با پشت دست اشک هام رو پاک کردم.رو به سروش گفتم. عسل:می تونم ببینمش؟ سروش:باشه دنبالش راه افتادم لباس مخصوص رو پوشیدم و رفتم تو…سروش هم باهام اومد. پشت اون همه دستگاه های برقی مردی خوابیده بود که زندگی من بود.مردی که حالا زندگیش به اون دستگاه ها بستگی داشت. صورت خوشگل و با جذبه اش پر از زخم های کوچیک و بزرگ بود.پر از خراش و چسب زخم…دستاش باند پیچی شده. رفتم جلوتر. سروش:زیاد
ترس و اضطراب تموم وجودم رو پرکرده بود.نکنه مانی بلایی سر سورن بیاره.اونم موقعی که ما داریم به هم می رسیم بعد این همه مدت.خدایا سورنم رو به خودت می سپارم. تو تموم طول راه چندین بار سورن با من تماس گرفت.من هم همینطور.دل شوره بدی داشتم.از ساعت ۵ به بعد دیگه هیچ تماسی نگرفت.هر وقت هم که من زنگ می زدم گوشیش بوق می خورد اما جواب نمی داد.ترس امونم رو بریده بود.نفهمیدم چطوری ولی ساعت هفت رسیدم خونه.تموم ماجرا رو برای بابا و مامان و غزل تعریف کردم.هر کسی باهاش تماس می گرفت گوشی زنگ می خورد اما برنمی داشت………………………….
کل سالن خونه رو راه می رفتم.کف دستام عرق کرده بود.نفسم بند اومده بود.گوش به زنگ بودم که موبایلم زنگ خورد.با دو رفتم سمت موبایلم که زمین خوردم.بابا گوشی رو برداشت و جواب داد. بلندشدم و رفتم سمت بابا. – الو بفرمایید؟ – بفرمایید عسل دخترمنه – چی؟ – بله بله کجا؟ – الان کجاست؟ – باشه همین الان میایم اونجا ممنون. عسل:با..با چی شده؟ بابا دستی تو موهای جوگندمیش فرو کرد. اومد سمتم و صورتم رو تو دستاش گرفت. بابا:چیزی نیست بابا مثل این که سورن یه کوچولو تصادف کرده دستش آسیب دیده.آوردنش بیمارستان ….. همونجا سر جام سر خوردم.بابا مرد محکمی بود اما اون غم تو چشماش واسه یه آسیب دیدگی دست ساده نبود.مامان هم یه گوشه افتاده بود.حتما پیش خودش فکر می کرد چرا سرنوشت دخترش باید اینطوری بشه که یه روز مونده به خواستگاریش باید داماد تصادف کنه. بابا:غزل بابا بیا خواهرتو آماده کن بریم بیمارستان. خودم دویدم سمت اتاقم و مانتو پوشیده دویدم بیرون. با بغض گفتم:بریم بابا من حاضرم غزل لباس پوشیده دوید اراتاقش بیرون غزل:منم میام بابا:نمی خواد دخترم غزل:بزارید بیام اگر عسل چیزیش بشه… بابا:باشه برید تو ماشین.خانوم شماهم مراقب خودت باش ما زود میایم مامان با بغض راهیمون کرد. سرم رو چسبونده بودم به شیشه ماشین و تو دلم هر چی دعا که بلدبودم خوندم و از خدا خواستم که سورنم رو صحیح و سالم تحویلم بده. با رسیدن به بیمارستان دویدیم سمت اورژانس. بابا:سلام خانوم خسته نباشید.آقای سورن صادقی گفتن آوردنش اینجا… پرستار سریع اسم رو تایپ کرد.نگاهی به صورت من که اروم اشک می ریختم انداخت و گفت:بخش مراقبت های ویژه.انتهای راهرو با شنیدن اسم بخش نزدیک بود بیافتم که غزل دستم رو گرفت.با تمام قدرتی که برام مونده بود سمت انتهای راهرو دویدم.دیگه مهم نبود که جلوی بابا دارم لو می رم و این کارا زشته.مهم این بود عشقی که خیلی وقته می خواستمش داره از دستم می ره اخر راهرو سروش و متین رودیدم. متین و سروش با بابا دست دادند. عسل:متین سورن کجاست؟چش شده؟ متین اروم من و روی صندلی نشوند و به غزل گفت:می شه یه لیوان آب براش بیارید؟ با مشت زدم تو سینه متین و گفتم:متین می گم سورن چشه؟زنده اس؟
سروش نگاه آروم و پر از غمش رو بهم دوخت و با لبخند محوی گفت:زنده اس شما که کشتید داداشم رو متین:آبجی بهت می گم ولی قول بده آروم باشی؟باشه؟ سرم رو اروم تکون دادم.هنوز جاری شدن اشک رو گونه هام رو حس می کردم. متین:مانی سورن رو تهدید کرده بود.این و می دونستی نه؟ سرم رو تکون دادم و بینیم روبالا کشیدم. متین لبخند تلخی زد و گفت:آدم های مانی وقتی سورن توی راه بود که بیاد تهران واسه خواستگاری از سرکار خانوم….راستی فردا شب قراره بیاد خواستگاری نه؟آخر سر گفت؟ پوزخندی زدم و گفتم:تو از کجا می دونی؟ متین:سورن از بس خوشحال بود همون شب اول زنگ زد و بهم گفت. سرم رو انداختم پایین و گفتم:داشتی می گفتی؟ متین آهی کشید و گفت:توی راه یه جای خلوت که خیلی کم ماشین ازش رد می شده سورن پنچر می کنه…یعنی میخ می اندازن سر راهش و پنچر می کنن ماشینش رو.وقتی پیاده می شه ببینه چه بلایی سر ماشینش اومده.چند نفر از پشت می ریزن سرش و اونقدری می زننش که از حال می ره و رو به موت می شه.اونقدری بیهوش شده بود که فکر کردن مرده و ولش کردن و رفتن.ما سورن رو جوری که خودش نفهمه تحت نظر داشتیم می دونی که لجبازه بهش می گفتیم قبول نمی کرد.ولی متاسفانه ماشین بچه ها جوش میاره و نمی تونن دنبالش برن و کمی جلوتر اون اتفاق واسه سورن می افته. وقتی بچه ها خودشون رو می رسونن کار از کار گذشته بود و سورن رو می رسونن بیمارستان. اشک هام بی اختیار و اروم روی گونه ام می لغزید.با پشت دست اشک هام رو پاک کردم.رو به سروش گفتم. عسل:می تونم ببینمش؟ سروش:باشه دنبالش راه افتادم لباس مخصوص رو پوشیدم و رفتم تو…سروش هم باهام اومد. پشت اون همه دستگاه های برقی مردی خوابیده بود که زندگی من بود.مردی که حالا زندگیش به اون دستگاه ها بستگی داشت. صورت خوشگل و با جذبه اش پر از زخم های کوچیک و بزرگ بود.پر از خراش و چسب زخم…دستاش باند پیچی شده. رفتم جلوتر. سروش:زیاد
۵۸۵.۳k
۲۳ فروردین ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.