فیک هرمِس " پارت ۱۳ "
همچنان که نفس نفس میزد و قفسه سینه اش بالا پایین میشد نِشست و لیوان قهوه رو به لبهاش نزدیک تر کرد .
انقدر رقصیده بود که به سختی نفس میکشید و تشنه شده بود .
یوری به زیبا ترین اثر هنریِ دنیا خیره شد .. پسر ۲۷ ساله ای که موهای مشکی رنگش حالا خیس شده بود و به صورتش چسبیده بود .
زیرلبی زمزمه کرد : چطور یه آدم میتونه انقدر زیبا باشه ؟
چند دقیقه گذشت و یوری تصمیم گرفت شجاعت به خرج بده و بالاخره به هوسوک اعتراف کنه
یوری : میدونی برای چی امروز به این کافه دعوتت کردم ؟
هوسوک به فکر فرو رفت و چندثانیه بعد گفت : شاید دلت برام تنگ شده بود ؟
یوری : البته که دلم برات تنگ شده بود اما ...
بعد از اینکه دستهاش رو روی دستهای هوسوک گذاشت ادامه داد : دلم میخواد امروز بهت اعتراف کنم .. هوسوک من و تو بیشتر از 20 ساله که باهم دوستیم .. و چندسال هست که مطمئن شدم حسی که نسبت بهت دارم یه چیزی فراتر از یه حس دوستانست ..
با تکمیل کردن این جمله ساکت شد و منتظر جوابی از طرف هوسوک موند .
هوسوک استرس گرفته بود و دستهاش یخ زده بود .. یه اعتراف دیگه ؟
دقیقا ۷ سال پیش وقتی یونگی بهش اعتراف کرد و یونگی رو پس زد اتفاقات بدی براش افتاد و باعث شد تمام این سالها خودش رو مقصر مرگ یونگی بدونه .
نمیخواست یوری رو هم از دست بده .
با مِن مِن گفت : م..من.. من.. یوری ..
یوری : مهم نیست اگر علاقه ای نسبت به من نداشته باشی .. میتونم از زندگیت برم بیرون .
منظور یوری از " میتونم از زندگیت برم بیرون " چی بود ؟
نفس عمیقی کشید و تمام تلاشش رو کرد تا با جسارت جواب یوری رو بده .
هوسوک : منم دوستت دارم .
و با لبخند فیکی به یوری خیره شد .
یوری : چ.. چی ؟
هوسوک : فکر میکنم میتونیم کاپل خوبی باشیم .. درسته ؟
یوری از خوشحالی جیغی زد و به سمت هوسوک دویید .
هوسوک رو بغل کرد و سرش رو توی گودی گردن هوسوک فرو برد .
*روز بعد - عمارت مولن*
استیو : مارلی رو به خرید ببر و بعدش یک راست برگردید خونه .. باشه ؟
هوسوک : بله آقای مولن .
طبق عادت همیشگیش تعظیم کوتاهی کرد و به سمت اتاق مارلی قدم برداشت .
در زد و وارد اتاق شد .
مارلی دراز کشیده بود و به سقف اتاق خیره شده بود .
هوسوک : خانم مولن .. شنیدم امروز میخواید خرید کنید .. من توی ماشین منتظرتونم .
مارلی هیچ جوابی نداد و چشمهاش رو بست .
هوسوک هوفی کشید و از اتاق خارج شد .
بعد از اینکه از عمارت خارج شد ، وارد پارکینگ شد و سوییچ ماشین رو از بادیگارد گرفت .
چند دقیقه ای داخل ماشین منتظر مارلی بود تا اینکه مارلی بالاخره وارد ماشین شد .
هوسوک نگاهی به مارلی انداخت و بعد پاش رو روی کلاچ گاز فشرد .
نیم ساعت بعد ، ماشین رو توی پارکینگ پارک کرد و باهم وارد پاساژ شدن .
مارلی : این لباس قرمزه خوشگله .. درسته ؟
هوسوک : هوم بد نیست .
مارلی با انگشت یک لباس دیگه رو به هوسوک نشون داد .
مارلی : این مشکیه چی ؟
هوسوک با اخم گفت : این لباسه بیشتر مثل لباس خوابه .. خیلی باز و زننده اس و رنگش .. باعث تحریک شدن مردها میشه . فکر کنم بهتره اصلا از این لباسها نخرید خانم مولن .
مارلی با پوزخند ادامه داد ...
مارلی : که گفتی باعث تحریک کردن مرد ها میشه ؟ زیاد به اینجور چیزها دقت نکن .. فقط بگو این قرمزه خوشگله یا مشکیه ؟
هوسوک : ق..قرمزه ..
مارلی : هوممم خیلی خوش سلیقه ای .
مارلی وارد مغازه شد و چند دقیقه بعد با یه کیسه پلاستیکی از مغازه خیره شد .
همچنان که داخل پاساژ مشغول راه رفتن بود به هوسوک گفت : برات سوال نشده که چرا اون لباس قرمزه رو خریدم ؟
هوسوک : دلیلش رو میدونم
مارلی : به نظرت برای چی خریدمش ؟
هوسوک با گونه های قرمز گفت : ب..برای... اینکه..به دوست پسرتون .. کِیف بدید ؟
مارلی : نه احمق ! برای اینکه به خودم کیف بدم . در ضمن من هیچ دوست پسری ندارم .
هوسوک : اما جید ..
مارلی : هیسسس... گفتم ندارم . فهمیدی ؟
هوسوک : بله خانم مولن .
نیم ساعت بعد هوسوک نگاهی به دست های خودش و مارلی که پر از کیسه های رنگارنگ بود انداخت و گفت : خانم مولن .. میگم .. به نظرتون به اندازه کافی خرید نکردید ؟
انقدر رقصیده بود که به سختی نفس میکشید و تشنه شده بود .
یوری به زیبا ترین اثر هنریِ دنیا خیره شد .. پسر ۲۷ ساله ای که موهای مشکی رنگش حالا خیس شده بود و به صورتش چسبیده بود .
زیرلبی زمزمه کرد : چطور یه آدم میتونه انقدر زیبا باشه ؟
چند دقیقه گذشت و یوری تصمیم گرفت شجاعت به خرج بده و بالاخره به هوسوک اعتراف کنه
یوری : میدونی برای چی امروز به این کافه دعوتت کردم ؟
هوسوک به فکر فرو رفت و چندثانیه بعد گفت : شاید دلت برام تنگ شده بود ؟
یوری : البته که دلم برات تنگ شده بود اما ...
بعد از اینکه دستهاش رو روی دستهای هوسوک گذاشت ادامه داد : دلم میخواد امروز بهت اعتراف کنم .. هوسوک من و تو بیشتر از 20 ساله که باهم دوستیم .. و چندسال هست که مطمئن شدم حسی که نسبت بهت دارم یه چیزی فراتر از یه حس دوستانست ..
با تکمیل کردن این جمله ساکت شد و منتظر جوابی از طرف هوسوک موند .
هوسوک استرس گرفته بود و دستهاش یخ زده بود .. یه اعتراف دیگه ؟
دقیقا ۷ سال پیش وقتی یونگی بهش اعتراف کرد و یونگی رو پس زد اتفاقات بدی براش افتاد و باعث شد تمام این سالها خودش رو مقصر مرگ یونگی بدونه .
نمیخواست یوری رو هم از دست بده .
با مِن مِن گفت : م..من.. من.. یوری ..
یوری : مهم نیست اگر علاقه ای نسبت به من نداشته باشی .. میتونم از زندگیت برم بیرون .
منظور یوری از " میتونم از زندگیت برم بیرون " چی بود ؟
نفس عمیقی کشید و تمام تلاشش رو کرد تا با جسارت جواب یوری رو بده .
هوسوک : منم دوستت دارم .
و با لبخند فیکی به یوری خیره شد .
یوری : چ.. چی ؟
هوسوک : فکر میکنم میتونیم کاپل خوبی باشیم .. درسته ؟
یوری از خوشحالی جیغی زد و به سمت هوسوک دویید .
هوسوک رو بغل کرد و سرش رو توی گودی گردن هوسوک فرو برد .
*روز بعد - عمارت مولن*
استیو : مارلی رو به خرید ببر و بعدش یک راست برگردید خونه .. باشه ؟
هوسوک : بله آقای مولن .
طبق عادت همیشگیش تعظیم کوتاهی کرد و به سمت اتاق مارلی قدم برداشت .
در زد و وارد اتاق شد .
مارلی دراز کشیده بود و به سقف اتاق خیره شده بود .
هوسوک : خانم مولن .. شنیدم امروز میخواید خرید کنید .. من توی ماشین منتظرتونم .
مارلی هیچ جوابی نداد و چشمهاش رو بست .
هوسوک هوفی کشید و از اتاق خارج شد .
بعد از اینکه از عمارت خارج شد ، وارد پارکینگ شد و سوییچ ماشین رو از بادیگارد گرفت .
چند دقیقه ای داخل ماشین منتظر مارلی بود تا اینکه مارلی بالاخره وارد ماشین شد .
هوسوک نگاهی به مارلی انداخت و بعد پاش رو روی کلاچ گاز فشرد .
نیم ساعت بعد ، ماشین رو توی پارکینگ پارک کرد و باهم وارد پاساژ شدن .
مارلی : این لباس قرمزه خوشگله .. درسته ؟
هوسوک : هوم بد نیست .
مارلی با انگشت یک لباس دیگه رو به هوسوک نشون داد .
مارلی : این مشکیه چی ؟
هوسوک با اخم گفت : این لباسه بیشتر مثل لباس خوابه .. خیلی باز و زننده اس و رنگش .. باعث تحریک شدن مردها میشه . فکر کنم بهتره اصلا از این لباسها نخرید خانم مولن .
مارلی با پوزخند ادامه داد ...
مارلی : که گفتی باعث تحریک کردن مرد ها میشه ؟ زیاد به اینجور چیزها دقت نکن .. فقط بگو این قرمزه خوشگله یا مشکیه ؟
هوسوک : ق..قرمزه ..
مارلی : هوممم خیلی خوش سلیقه ای .
مارلی وارد مغازه شد و چند دقیقه بعد با یه کیسه پلاستیکی از مغازه خیره شد .
همچنان که داخل پاساژ مشغول راه رفتن بود به هوسوک گفت : برات سوال نشده که چرا اون لباس قرمزه رو خریدم ؟
هوسوک : دلیلش رو میدونم
مارلی : به نظرت برای چی خریدمش ؟
هوسوک با گونه های قرمز گفت : ب..برای... اینکه..به دوست پسرتون .. کِیف بدید ؟
مارلی : نه احمق ! برای اینکه به خودم کیف بدم . در ضمن من هیچ دوست پسری ندارم .
هوسوک : اما جید ..
مارلی : هیسسس... گفتم ندارم . فهمیدی ؟
هوسوک : بله خانم مولن .
نیم ساعت بعد هوسوک نگاهی به دست های خودش و مارلی که پر از کیسه های رنگارنگ بود انداخت و گفت : خانم مولن .. میگم .. به نظرتون به اندازه کافی خرید نکردید ؟
۱۵۸.۰k
۲۴ فروردین ۱۴۰۰