فیک کوک ( اعتماد)پارت۱۳
از زبان ا/ت
همین که وارد آشپزخونه شدم خاله یو با دیدن قیافه زارم سریع اومد سمتم و گفت : عه وا چی شده دختر
دستم رو گذاشتم روی سینم و گفتم : لطفاً.. لطفاً یه کیسه پلاستیکی..بهم بدین
فورا یه پلاستیک داد بهم دکترم گفته بود وقتی اسپری پیشم نیست از این راه استفاده کنم چندبار داخلش نفس کشیدم که حالم یکم به خودش اومد نشستم روی سرامیک های آشپزخونه تکیه دادم به دیوار پشتم
خاله یو نشست کنارم گفت : چیشده ؟
گفتم : کاش تو همون انگلیس خراب شده می موندم و بر نمیگشتم curse به این زندگی
یه لحظه خودمم متوجه شدم یه کلمه انگلیسی از زبونم پرید بیرون گفتم : منظورم از اون کلمه لعنت بود
خاله یو گفت : تو که نمیتونی فرار کنی از سرنوشت
گفتم : چه سرنوشتی آخه همش سیاهیه من هرچقدر خواستم با قلم سفیدش کنم سیاه تر شد
گفت : اینطوری نگو اون شاید بی رحم باشه شاید خیلی اعصبانی و اخمو باشه اما اونم یه آدم مثل تو هست
گفتم : خدا نکنه ایششش اصلا من چرا فرار نکردم نشستم اینجا تا اون ازم محافظت کنه تا یهو گرگا نخورنم من خودم مگه بچم
خاله یو با تمسخر نگام کرد و گفت : مگه بزرگی دختر جون رییس جئون ۳۰ سالشه تو خودتو با اون مقایسه میکنی
چشمام رو از تعجب گرد کردم و گفتم : چییی؟ ۳۰ سالشه ؟
چشماش رو به نشونه آره باز و بسته کرد
به سقف خیره شدم و با اخم گفتم : خدایا از اون همه نعمتت یدونه شوهره ۳۰ ساله کم داشتم که اونم نصیبم کردی واقعا شکرت دیگه لطفاً چیزی نده تا همینجا خیلی دادی بهم
خاله یو زد به بازوم و گفت : دختر از خدات هم باشه شوهر به این جذابی و خوشگلی داشته باشی
یجور حرف میزد انگار ما دوتا مرغ عشق بودیم که برای قد و بالای هم میمردیم
گفتم : نمیخواد ازش تعریف کنی آخرش که از اینجا خلاص میشم و برمیگردم انگلیس حداقل اونجا راحت زندگی میکنم از دست اینا هم راحت میشم
خاله یو با تأسف گفت : جونگ کوک همه چیز پدرت رو بگیره بعد میزاره بری تو به همین راحتی نمیتونی ازش راحت بشی
همین که وارد آشپزخونه شدم خاله یو با دیدن قیافه زارم سریع اومد سمتم و گفت : عه وا چی شده دختر
دستم رو گذاشتم روی سینم و گفتم : لطفاً.. لطفاً یه کیسه پلاستیکی..بهم بدین
فورا یه پلاستیک داد بهم دکترم گفته بود وقتی اسپری پیشم نیست از این راه استفاده کنم چندبار داخلش نفس کشیدم که حالم یکم به خودش اومد نشستم روی سرامیک های آشپزخونه تکیه دادم به دیوار پشتم
خاله یو نشست کنارم گفت : چیشده ؟
گفتم : کاش تو همون انگلیس خراب شده می موندم و بر نمیگشتم curse به این زندگی
یه لحظه خودمم متوجه شدم یه کلمه انگلیسی از زبونم پرید بیرون گفتم : منظورم از اون کلمه لعنت بود
خاله یو گفت : تو که نمیتونی فرار کنی از سرنوشت
گفتم : چه سرنوشتی آخه همش سیاهیه من هرچقدر خواستم با قلم سفیدش کنم سیاه تر شد
گفت : اینطوری نگو اون شاید بی رحم باشه شاید خیلی اعصبانی و اخمو باشه اما اونم یه آدم مثل تو هست
گفتم : خدا نکنه ایششش اصلا من چرا فرار نکردم نشستم اینجا تا اون ازم محافظت کنه تا یهو گرگا نخورنم من خودم مگه بچم
خاله یو با تمسخر نگام کرد و گفت : مگه بزرگی دختر جون رییس جئون ۳۰ سالشه تو خودتو با اون مقایسه میکنی
چشمام رو از تعجب گرد کردم و گفتم : چییی؟ ۳۰ سالشه ؟
چشماش رو به نشونه آره باز و بسته کرد
به سقف خیره شدم و با اخم گفتم : خدایا از اون همه نعمتت یدونه شوهره ۳۰ ساله کم داشتم که اونم نصیبم کردی واقعا شکرت دیگه لطفاً چیزی نده تا همینجا خیلی دادی بهم
خاله یو زد به بازوم و گفت : دختر از خدات هم باشه شوهر به این جذابی و خوشگلی داشته باشی
یجور حرف میزد انگار ما دوتا مرغ عشق بودیم که برای قد و بالای هم میمردیم
گفتم : نمیخواد ازش تعریف کنی آخرش که از اینجا خلاص میشم و برمیگردم انگلیس حداقل اونجا راحت زندگی میکنم از دست اینا هم راحت میشم
خاله یو با تأسف گفت : جونگ کوک همه چیز پدرت رو بگیره بعد میزاره بری تو به همین راحتی نمیتونی ازش راحت بشی
۱۳۰.۸k
۱۹ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.