عشق درسایه سلطنت پارت 153
تهیونگ: تا حالا عاشق شدی؟
شوکه شدم..اب دهنم رو اروم قورت دادم که پاسخ رو برام آسونتر کرد..
تهیونگ: تو فرانسه کسی رو داشتی؟ کسی که دوسش داشته
باشی و بخوای باهاش ازدواج کنی؟
لبخندی زدم و مطمین و محکم گفتم
مری: نه... همچین شخصی رو تو فرانسه نداشتم..
شیطون ادامه دادم
مری: خیلیا بودن که میخواستنم.. ولی تنها چیزی که نصیبشون شد پهن و بسته شدن به دم اسب و چیزهای دیگه بود..
کوتاه و مردونه خندید..
تهیونگ: کتاب زیاد میخونی؟
سر تکون دادم و گفتم
مری: کتاب خوندن رو دوست دارم..
سر تکون داد و گفت
تهیونگ:میدونم..دیدم از کولی هم فقط کتاب خریدی..
پس حواسش به همه چیز بود.. دیگه چیزی نگفت و منم نگاه ازش گرفتم و مشغول خوندن شدم که اروم سرش رو روی پام گذاشت.. چیزی نگفتم و عکس العملی نشون ندادم و ادامه دادم ولی تو دلم غوغا بود..
چند صفحه دیگه خوندم که حس کردم صدای نفس هاش
منظمه..
خوندن رو قطع کردمو نگاش کردم خوابیده بود..عميق.. اروم..
نگاش کردم. ساعتها بی حرکت نگاش کردم من توی فرانسه کسی رو نداشتم که دوسش داشته باشم ولی تو انگلستان داشتم. این مرد..
این مرد که سرش روی پاهام بود شده بود همه دنیام چجوری شد که اینجوری شدم؟ چی شد که این مرد تونست
اینجوری برای خودش تو قلبم جا باز کنه؟
من که سخت گیر بودم چی شد انقدر ساده تسلیم شدم؟
دستی به موهای نرم و لختش کشیدم دوست داشتم دستم رو لای موهاش فرو کنم و نوازشش کنم اما میترسیدم.. میترسیدم بیدار شه و مچم رو بگیره.. و اونوقت باید چه جوابی میدادم؟
اروم سرم رو به پشتی تختش تکیه دادم و بی اختیار خوابم برد..با حس تکون ارومی چشمام رو به زور باز کردم
از حالت نشسته کشیده شدم و دراز کش شدم..
تهیونگ رو میدیدم که بالای سرم بود و دستاش روی سر شونه ام..گمانم هوا گرگ و میش بود.. نمیدونم..
سریع تکون خوردم که گفت
تهیونگ: هیسس... چیزی نیست... نترس.. بخواب...
و سرم رو روی بالشت گذاشت..
سریع نیمه خیز شدم و سعی کردم چشمام رو باز نگه دارم و
خواب الود گفتم
مری: نه.. من میرم.. میرم تو اتاق خودم..
سریع شونه هام رو فشار داد و گفت
تهیونگ:هیس... میگم بخواب...
باز دهن باز کردم که اخم کرد و گفت
تهیونگ: من میرم بخواب...
انگار رفتنش کافی بود تا بمونم دیگه توان مقاومت نداشتم. چشمام سنگین شد و بی اراده روی هم افتاد...
ملافه ای روم کشیده شد..خودمو گوله کردم..
حس کردم دستی روی موهام کشیده شد...
به حساب اینکه احتمالا ژاکلین اومده لبخندی زدم و خودم رو بیشتر گوله کردم به خواب عمیقی فرو رفتم..
شوکه شدم..اب دهنم رو اروم قورت دادم که پاسخ رو برام آسونتر کرد..
تهیونگ: تو فرانسه کسی رو داشتی؟ کسی که دوسش داشته
باشی و بخوای باهاش ازدواج کنی؟
لبخندی زدم و مطمین و محکم گفتم
مری: نه... همچین شخصی رو تو فرانسه نداشتم..
شیطون ادامه دادم
مری: خیلیا بودن که میخواستنم.. ولی تنها چیزی که نصیبشون شد پهن و بسته شدن به دم اسب و چیزهای دیگه بود..
کوتاه و مردونه خندید..
تهیونگ: کتاب زیاد میخونی؟
سر تکون دادم و گفتم
مری: کتاب خوندن رو دوست دارم..
سر تکون داد و گفت
تهیونگ:میدونم..دیدم از کولی هم فقط کتاب خریدی..
پس حواسش به همه چیز بود.. دیگه چیزی نگفت و منم نگاه ازش گرفتم و مشغول خوندن شدم که اروم سرش رو روی پام گذاشت.. چیزی نگفتم و عکس العملی نشون ندادم و ادامه دادم ولی تو دلم غوغا بود..
چند صفحه دیگه خوندم که حس کردم صدای نفس هاش
منظمه..
خوندن رو قطع کردمو نگاش کردم خوابیده بود..عميق.. اروم..
نگاش کردم. ساعتها بی حرکت نگاش کردم من توی فرانسه کسی رو نداشتم که دوسش داشته باشم ولی تو انگلستان داشتم. این مرد..
این مرد که سرش روی پاهام بود شده بود همه دنیام چجوری شد که اینجوری شدم؟ چی شد که این مرد تونست
اینجوری برای خودش تو قلبم جا باز کنه؟
من که سخت گیر بودم چی شد انقدر ساده تسلیم شدم؟
دستی به موهای نرم و لختش کشیدم دوست داشتم دستم رو لای موهاش فرو کنم و نوازشش کنم اما میترسیدم.. میترسیدم بیدار شه و مچم رو بگیره.. و اونوقت باید چه جوابی میدادم؟
اروم سرم رو به پشتی تختش تکیه دادم و بی اختیار خوابم برد..با حس تکون ارومی چشمام رو به زور باز کردم
از حالت نشسته کشیده شدم و دراز کش شدم..
تهیونگ رو میدیدم که بالای سرم بود و دستاش روی سر شونه ام..گمانم هوا گرگ و میش بود.. نمیدونم..
سریع تکون خوردم که گفت
تهیونگ: هیسس... چیزی نیست... نترس.. بخواب...
و سرم رو روی بالشت گذاشت..
سریع نیمه خیز شدم و سعی کردم چشمام رو باز نگه دارم و
خواب الود گفتم
مری: نه.. من میرم.. میرم تو اتاق خودم..
سریع شونه هام رو فشار داد و گفت
تهیونگ:هیس... میگم بخواب...
باز دهن باز کردم که اخم کرد و گفت
تهیونگ: من میرم بخواب...
انگار رفتنش کافی بود تا بمونم دیگه توان مقاومت نداشتم. چشمام سنگین شد و بی اراده روی هم افتاد...
ملافه ای روم کشیده شد..خودمو گوله کردم..
حس کردم دستی روی موهام کشیده شد...
به حساب اینکه احتمالا ژاکلین اومده لبخندی زدم و خودم رو بیشتر گوله کردم به خواب عمیقی فرو رفتم..
۱۰.۰k
۱۵ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.