دست نیافتنی
دست نیافتنی 🖤
part23
از زبان تهیونگ
هر از چند گاهی نگاهمو میدادم به ات تا ببینم یه وقت حالش بدتر نشه خیلی فجیع خون ریزی داشت رگشو زده بود همه ی اینا قصیر منه لعنت به من که باعث بانیه همه ی این اتفاقاتم مشتای محکمی به فرمون می زدم انقدری که همش میگفتم الانه که فرمون از جاش کنده شه
تمام مدت ات بیهوش بود رسیدم بیمارستان و پرستارا ات رو با تخت بردن و منم پشت سرشون باهاشون رفتن از اونجایی که اوضاع ات خیلی بد بود و خیلی عمیق دستشو بریده بود و رگشو زده بود که سریع بردنش اتاق عمل و بهم گفتن که نیام داخل و پشت در منتظر ایستادم
لباسام و دستم آغشته به خون ات بودن همش با خودم کلنجار میرفتم اصلا آروم و قرار نداشتم ات بخاطر من بخاطر حرفای من خودکشی کرده اگه بمیره منم خودمو میکشم شاید اینطوری تو دنیای بعدی بتونیم یه زندگیه راحت در کنار هم داشته باشیم
حدود یک ساعت طول کشید ولی هنوز هیچ خبری نشد دیدم چلسی بدو بدو با گریه اومد طرفم
چلسی: تهی...تهیونگ... ات... ات حالش چطوره؟ هنوز... هنوز نیاوردنش؟ (نفس نفس میزد منم انگار زندگیم به آخر رسیده بود به در اتاق عمل جایی که معلوم نیست قلبم آخرین تپش هاش رو میزنه یا نه خیره شدم)
چلسی با استرس زیاد نشست رو صندلی انتظار می لرزید از نگرانی منم که بدتر از اون هزار بار مردم و زنده شدم ولی هنوز هیچ خبری نبود حدود دو ساعت طول کشید
بالاخره دکتر از اتاق عمل اومد بیرون من و چلسی سریع رفتیم پیشش
چلسی: آقای دکتر ات... ات (چلسی از نگرانی زبونش نمی چرخید و همین جور داشت دستش می لرزید)
دکتر: نگران نباشید خطر رفع شده ولی باید بره کما تا کاملا زیر نظر داشته باشیمش هنوز خیلی خطرناکه خون خیلی زیادی رو از دست داده همینم برین خدارو شکر کنین که تونستیم زنده نگه داریم چون مقاوتمش رو از دست داده بود
دکتر اینو گفت و رفت و بعد چند ثانیه ات رو از اتاق عمل خارج کردن داشتن می بردنش کما که دست ات رو گرفتم و آروم گفتم: ات لطفاً مقاومت کن تو نباید به راحتیا از پیشم بری
ات رفت تو کما و من و چلسی از پشت پنجره ات رو نگاه می کردیم
نمی تونستم جلوی اشکامو بگیرم و سریع از اونجا خارج شدم و از محیط داخل بیمارستان خارج شدم و رفتم رو پله هاش نشستم و گریه کردم همش خودمو سرزنش می کردم بخاطر اتفاقی که برای ات افتاده که الان اون باید بخاطر من تو کما بستری باشه و من هنوز نفس میکشم و حالم خوبه فقط قلبم خیلی شکسته و داغونم
حس کردم یه چیزی روم انداخته شد چلسی بود اومد کنارم نشست و دستمو گرفت تو دستای گرمش و من از استرس و نگرانی انقدر حالم بد شده بود که کل بدنم مثل مرده ها یخش زده بود
دکتر گفت که شاید ات نتونه تا یک ماه دیگه هم بهوش بیاد و همینطور تو کما بستری بمونه
part23
از زبان تهیونگ
هر از چند گاهی نگاهمو میدادم به ات تا ببینم یه وقت حالش بدتر نشه خیلی فجیع خون ریزی داشت رگشو زده بود همه ی اینا قصیر منه لعنت به من که باعث بانیه همه ی این اتفاقاتم مشتای محکمی به فرمون می زدم انقدری که همش میگفتم الانه که فرمون از جاش کنده شه
تمام مدت ات بیهوش بود رسیدم بیمارستان و پرستارا ات رو با تخت بردن و منم پشت سرشون باهاشون رفتن از اونجایی که اوضاع ات خیلی بد بود و خیلی عمیق دستشو بریده بود و رگشو زده بود که سریع بردنش اتاق عمل و بهم گفتن که نیام داخل و پشت در منتظر ایستادم
لباسام و دستم آغشته به خون ات بودن همش با خودم کلنجار میرفتم اصلا آروم و قرار نداشتم ات بخاطر من بخاطر حرفای من خودکشی کرده اگه بمیره منم خودمو میکشم شاید اینطوری تو دنیای بعدی بتونیم یه زندگیه راحت در کنار هم داشته باشیم
حدود یک ساعت طول کشید ولی هنوز هیچ خبری نشد دیدم چلسی بدو بدو با گریه اومد طرفم
چلسی: تهی...تهیونگ... ات... ات حالش چطوره؟ هنوز... هنوز نیاوردنش؟ (نفس نفس میزد منم انگار زندگیم به آخر رسیده بود به در اتاق عمل جایی که معلوم نیست قلبم آخرین تپش هاش رو میزنه یا نه خیره شدم)
چلسی با استرس زیاد نشست رو صندلی انتظار می لرزید از نگرانی منم که بدتر از اون هزار بار مردم و زنده شدم ولی هنوز هیچ خبری نبود حدود دو ساعت طول کشید
بالاخره دکتر از اتاق عمل اومد بیرون من و چلسی سریع رفتیم پیشش
چلسی: آقای دکتر ات... ات (چلسی از نگرانی زبونش نمی چرخید و همین جور داشت دستش می لرزید)
دکتر: نگران نباشید خطر رفع شده ولی باید بره کما تا کاملا زیر نظر داشته باشیمش هنوز خیلی خطرناکه خون خیلی زیادی رو از دست داده همینم برین خدارو شکر کنین که تونستیم زنده نگه داریم چون مقاوتمش رو از دست داده بود
دکتر اینو گفت و رفت و بعد چند ثانیه ات رو از اتاق عمل خارج کردن داشتن می بردنش کما که دست ات رو گرفتم و آروم گفتم: ات لطفاً مقاومت کن تو نباید به راحتیا از پیشم بری
ات رفت تو کما و من و چلسی از پشت پنجره ات رو نگاه می کردیم
نمی تونستم جلوی اشکامو بگیرم و سریع از اونجا خارج شدم و از محیط داخل بیمارستان خارج شدم و رفتم رو پله هاش نشستم و گریه کردم همش خودمو سرزنش می کردم بخاطر اتفاقی که برای ات افتاده که الان اون باید بخاطر من تو کما بستری باشه و من هنوز نفس میکشم و حالم خوبه فقط قلبم خیلی شکسته و داغونم
حس کردم یه چیزی روم انداخته شد چلسی بود اومد کنارم نشست و دستمو گرفت تو دستای گرمش و من از استرس و نگرانی انقدر حالم بد شده بود که کل بدنم مثل مرده ها یخش زده بود
دکتر گفت که شاید ات نتونه تا یک ماه دیگه هم بهوش بیاد و همینطور تو کما بستری بمونه
۵.۸k
۰۳ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.