فیک کوک ( اعتماد)پارت۸۰
(شب )
از زبان جانگ شین
ماشینم رو وارد باغ عمارت شدم ماشین رو پارک کردم و پیاده شدم....
خاله یو دره عمارت رو باز کرد و خوش آمد گفت
رفتم داخل جیسان و تهیونگ که پریشون نشسته بودن وسط سالن..انگار بدون وجود ا/ت همه چیز مثل سابق کم رنگ و سیاه و سفید شده بود توی این عمارت درد..
با صدای قدم هام سمتشون سرشون رو بالا آوردن تهیونگ اخم کرد اما جیسان گفت : سلام جانگ شین خوش اومدی
سرم رو تکون دادم و گفتم : ممنون اومدم وسیله ای که ا/ت خواسته بود رو ببرم
جیسان بلند شد و گفت : آره میدونم لی یان گفت بهم یه جعبه از کنارش برداشت و گرفت جلوم ازش گرفتم که بلافاصله صدای جونگ کوک رو از پشتم شنیدم که گفت : به به دزده عمارت خودش با پای خودش اومده
برگشتم سمتش اعصبی زل زده بود بهم گفتم : کاره اشتباهی نکردم که اسمشو دزدی میزاری
با سرعت اومد سمتم و یقم رو گرفت و گفت : کلت خرابه یا چی ؟ به اجازه کی زنه منو از این خراب شده بردی
از اینکه ا/ت رو زنه خودش میدونست کاری واسه خوب شدنش نمیکرد کفریم کرد و گفتم : زنت ؟ مگه اصلا حسی داری بهش داره کم کم ازت متنفر میشه ا/ت...
با مشتی که کوبید تو صورتم صورتم به طرفی پرت شد و صدای جیغ جیسان تو گوشم پیچید
طعم خون توی دهنم پخش شد خندیدم و گفتم : چیه ؟ از چی اعصبی شدی ؟ بخاطر دختری که کناره تو حتی یه روز آروم نداره اما کناره من آرامشش برقراره
تهیونگ داد زد و گفت : جانگ شین بس کن
مشت دیگه زد تو صورتم و گفت : چی میگی تو عوضی ها ؟ چه گوهی میخوری
نمیدونم چرا ولی میخواستم از حرصم نسبت بهش فقط اعصبانیش کنم
ایندفعه من زدمش و گفتم : اینم برای تو
یاده بچگی هامون افتادم که وقتی از چیزی اعصبانی میشدیم یا جونگ کوک یا من همدیگه رو کیسه بوکس میکردیم و تا حد مرگ همدیگه رو میزدیم آخرشم خسته کوفته میوفتادیم روی زمین و می خندیدیم.
یه لحظه با یاده اون لحظه ها خندیدم و گفتم : بازم همو کیسه بوکس کردیم نه ؟
جونگ کوک انگشتش رو به نشونه تهدید روبه روم گرفت و گفت : یا ا/ت رو میاری یا خودم دست به کار میشم
گفتم : نه داداش گزینه اول نه گزینه دومم که شکی ندارم میتونی توی یه ثانیه پیداش کنی ولی هواسه من جمع تره که کسی دستش به اون دختره بیچاره نرسه حداقل تا موقعی که آرامش پیدا کنه
بی تفاوت به داد و بیدادش از عمارت زدم بیرون
از زبان جونگ کوک
داشت با حرفاش دیوونم میکرد...
انگار آدم های این دنیا دست به دست هم دادن که منو روانی کنن...
تهیونگ گفت : با این کارات هیچی عوض نمیشه جونگ کوک یکم به خودت مثلط باش
چه مثلطی ؟ شده بودم بازم همون اعصبیه قبل ا/ت همون آدم دیوونه یک ماه پیش که قبل اومدن ا/ت حتی میتونست کُله شهر رو قتل عام کنه...
به بودنش احتیاج داشتم اما اون نبود...
دستام رو بردم لایه موهام دلم میخواست از ریشه جداشون کنم کی فکرشو میکرد یه بچه ۱۶ ساله منو به این روز بندازه اینطوری روانیم کنه.
از زبان جانگ شین
ماشینم رو وارد باغ عمارت شدم ماشین رو پارک کردم و پیاده شدم....
خاله یو دره عمارت رو باز کرد و خوش آمد گفت
رفتم داخل جیسان و تهیونگ که پریشون نشسته بودن وسط سالن..انگار بدون وجود ا/ت همه چیز مثل سابق کم رنگ و سیاه و سفید شده بود توی این عمارت درد..
با صدای قدم هام سمتشون سرشون رو بالا آوردن تهیونگ اخم کرد اما جیسان گفت : سلام جانگ شین خوش اومدی
سرم رو تکون دادم و گفتم : ممنون اومدم وسیله ای که ا/ت خواسته بود رو ببرم
جیسان بلند شد و گفت : آره میدونم لی یان گفت بهم یه جعبه از کنارش برداشت و گرفت جلوم ازش گرفتم که بلافاصله صدای جونگ کوک رو از پشتم شنیدم که گفت : به به دزده عمارت خودش با پای خودش اومده
برگشتم سمتش اعصبی زل زده بود بهم گفتم : کاره اشتباهی نکردم که اسمشو دزدی میزاری
با سرعت اومد سمتم و یقم رو گرفت و گفت : کلت خرابه یا چی ؟ به اجازه کی زنه منو از این خراب شده بردی
از اینکه ا/ت رو زنه خودش میدونست کاری واسه خوب شدنش نمیکرد کفریم کرد و گفتم : زنت ؟ مگه اصلا حسی داری بهش داره کم کم ازت متنفر میشه ا/ت...
با مشتی که کوبید تو صورتم صورتم به طرفی پرت شد و صدای جیغ جیسان تو گوشم پیچید
طعم خون توی دهنم پخش شد خندیدم و گفتم : چیه ؟ از چی اعصبی شدی ؟ بخاطر دختری که کناره تو حتی یه روز آروم نداره اما کناره من آرامشش برقراره
تهیونگ داد زد و گفت : جانگ شین بس کن
مشت دیگه زد تو صورتم و گفت : چی میگی تو عوضی ها ؟ چه گوهی میخوری
نمیدونم چرا ولی میخواستم از حرصم نسبت بهش فقط اعصبانیش کنم
ایندفعه من زدمش و گفتم : اینم برای تو
یاده بچگی هامون افتادم که وقتی از چیزی اعصبانی میشدیم یا جونگ کوک یا من همدیگه رو کیسه بوکس میکردیم و تا حد مرگ همدیگه رو میزدیم آخرشم خسته کوفته میوفتادیم روی زمین و می خندیدیم.
یه لحظه با یاده اون لحظه ها خندیدم و گفتم : بازم همو کیسه بوکس کردیم نه ؟
جونگ کوک انگشتش رو به نشونه تهدید روبه روم گرفت و گفت : یا ا/ت رو میاری یا خودم دست به کار میشم
گفتم : نه داداش گزینه اول نه گزینه دومم که شکی ندارم میتونی توی یه ثانیه پیداش کنی ولی هواسه من جمع تره که کسی دستش به اون دختره بیچاره نرسه حداقل تا موقعی که آرامش پیدا کنه
بی تفاوت به داد و بیدادش از عمارت زدم بیرون
از زبان جونگ کوک
داشت با حرفاش دیوونم میکرد...
انگار آدم های این دنیا دست به دست هم دادن که منو روانی کنن...
تهیونگ گفت : با این کارات هیچی عوض نمیشه جونگ کوک یکم به خودت مثلط باش
چه مثلطی ؟ شده بودم بازم همون اعصبیه قبل ا/ت همون آدم دیوونه یک ماه پیش که قبل اومدن ا/ت حتی میتونست کُله شهر رو قتل عام کنه...
به بودنش احتیاج داشتم اما اون نبود...
دستام رو بردم لایه موهام دلم میخواست از ریشه جداشون کنم کی فکرشو میکرد یه بچه ۱۶ ساله منو به این روز بندازه اینطوری روانیم کنه.
۲۶۱.۱k
۲۳ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۸۲۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.