فرشته نگهبان من...
#فرشته_نگهبان_من
#part50
"ویو شوگا"
دوباره گریه؟لعنتی!
ات داشت سعی میکرد که خودش و کنترل کنه...سرش و اورد بالا و بهم نگاه کرد...ولی هیچی نگفت...رفت سمت کمدش و حولشو ورداشت و رفت تو حموم...قرار بود امشب چی بشه؟نمیدونم!باز یه دردسر دیگه...!!!!
از روی صندلی بلند شدم و رفتم جلوی اینه...درسته...روح ها نمیتونن خودشون و توی اینه نگاه کنند...ولی ات کلی عکس از خودش و بلا چسبونده بود روی دیوار...یکی از عکس هارو ورداشتم...ات بلا رو بغلش کرده بود و داشت سرش بوس میکرد...اینجا رفته بودیم پارک..توی این چند ماه که جونگ کوک رفته بود سفر...کلی با بلا و ات رفته بودیم بیرون...منم توی عکس بودم ولی خب...دیده نمیشدم!
تصمیم گرفتم که دیگه به اون عکس نگاه نکنم...برای همین گذاشتمش سر جاش...
"دوساعت بعد"
شب شده بود...ات لباسش و پوشیده بود و داشت ارایش میکرد...مهمونا کم کم اومده بودن و صدای موسیقی خیلی زیاد بود...قرار بود مینجی بیاد و بگه که چه موقعی ات باید بره...ات از اینه فاصله گرفت و یه نگاه کلی به خودش انداخت
ات:خوبه؟
شوگا:عا...عالیه!(لبخند)
ات:(لبخند)
یکی در زد..و بعد اینکه ات اجازه داد بیاد تو...صورت مینجی توی چارچوب در ظاهر شد...
مینجی:ارباب جئون گفتن میتونین بیاین
ات:باشه...تو برو...من الان میام!
مینجی یه تعظیم کوتاهی کرد و از اتاق رفت بیرون
ات:بریم؟
شوگا:بریم!
ات در اتاق و باز کرد و رفتیم بیرون...داشتیم از پله ها میرفتیم پایین که یکی ات و صدا زد...ات برگشت...جونگ کوک پشت سرمون وایستاده بود و از ات خواست تا بره پیشش
خماریییییییییییی🙃❤
#part50
"ویو شوگا"
دوباره گریه؟لعنتی!
ات داشت سعی میکرد که خودش و کنترل کنه...سرش و اورد بالا و بهم نگاه کرد...ولی هیچی نگفت...رفت سمت کمدش و حولشو ورداشت و رفت تو حموم...قرار بود امشب چی بشه؟نمیدونم!باز یه دردسر دیگه...!!!!
از روی صندلی بلند شدم و رفتم جلوی اینه...درسته...روح ها نمیتونن خودشون و توی اینه نگاه کنند...ولی ات کلی عکس از خودش و بلا چسبونده بود روی دیوار...یکی از عکس هارو ورداشتم...ات بلا رو بغلش کرده بود و داشت سرش بوس میکرد...اینجا رفته بودیم پارک..توی این چند ماه که جونگ کوک رفته بود سفر...کلی با بلا و ات رفته بودیم بیرون...منم توی عکس بودم ولی خب...دیده نمیشدم!
تصمیم گرفتم که دیگه به اون عکس نگاه نکنم...برای همین گذاشتمش سر جاش...
"دوساعت بعد"
شب شده بود...ات لباسش و پوشیده بود و داشت ارایش میکرد...مهمونا کم کم اومده بودن و صدای موسیقی خیلی زیاد بود...قرار بود مینجی بیاد و بگه که چه موقعی ات باید بره...ات از اینه فاصله گرفت و یه نگاه کلی به خودش انداخت
ات:خوبه؟
شوگا:عا...عالیه!(لبخند)
ات:(لبخند)
یکی در زد..و بعد اینکه ات اجازه داد بیاد تو...صورت مینجی توی چارچوب در ظاهر شد...
مینجی:ارباب جئون گفتن میتونین بیاین
ات:باشه...تو برو...من الان میام!
مینجی یه تعظیم کوتاهی کرد و از اتاق رفت بیرون
ات:بریم؟
شوگا:بریم!
ات در اتاق و باز کرد و رفتیم بیرون...داشتیم از پله ها میرفتیم پایین که یکی ات و صدا زد...ات برگشت...جونگ کوک پشت سرمون وایستاده بود و از ات خواست تا بره پیشش
خماریییییییییییی🙃❤
۷.۶k
۲۵ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.