P13
P13
+.....(گریه)
الان تو... پشیمونی...خیلی پشیمونی..پشیمونی...هی با خودت میگی من چرا اینو حامله کردم که یه باری رو دوشم باشععع(گریهه)
_عهههه اتت...من چرا باید این حرفو بزنمم؟
اصلا من کی این حرفو زدم؟
+با خودت هی داری میگی...اگه اینجوریه...نترس خودم بزرگش میکنم که باری رو دوشت نباشههه(گریه)
_عهه! بچه خودمونه....تو ام زن منیی....چرا باید بار باشید اخه...این فکرا چیه میکنی با خودت....
+راست میگم دیگه!
کاش پدر و مادرم بودن...میرفتم پیششون....(گریه)
یاد مهربونیای مامانم افتادم.....کسی که تو این چند سال زیاد به فکرش نبودم.....آخرین باری که ازش خداحافظی کردم...اصلا حس خوبی نداشتم!و بعدش هم که تصادف کردن و جفتشون از پیشم رفتن.....حسرت اینکه یه بار دیگه مامانمو و بابامو بغل کنم تو دلم مونده....
_ات...گریه نکن انقدر...میدونم دلت براشون تنگ شده....ولی تو گریه کنی اونا هم ناراحتن....
گریه هام شدت گرفت و نشستم کف آشپزخونه و زانو هامو بغل کردم و بازم گریه کردم......
آخرش بلندم کرد و محکم تو بغلم گرفت....
گریه هام به قدری زیاد بود که شونه های تیشرتش رو خیس کرده بودن.....
یهو سرم درد گرفت و تو بغلش افتادم....در حدی که فقط چهرش میدیدم...
همونجوری براید استایل بغلم کرد و رو مبل گذاشتم....
_ات....باید ببرمت بیمارستان....این چند روز اصلا حالت خوب نیست....اه ...از بس که حواست به خودت نیست و گریه میکنی...
سوییچ ماشین و برداشت و براید بغلم کرد......
رفتیم تو حیاط که در ماشینشو باز کرد....گذاشت رو صندلی جلو....
خودش هم پاشد اومد نشست رو صندلی راننده....
سریع ماشینو راه انداخت و حرکت کرد سمت بیمارستان....
_ات...واقعا نگرانتم....خیلی غیر عادی ای!
+من خوبم....تهیونگ دور بزن...
_صدات در نمیاد....اصلا چیزی خوردی از صبح؟
و دستشو کوبوند رو فرمون....
_معلوم نیست اونا چه کوفتی دادن بخوری...
+
+.....(گریه)
الان تو... پشیمونی...خیلی پشیمونی..پشیمونی...هی با خودت میگی من چرا اینو حامله کردم که یه باری رو دوشم باشععع(گریهه)
_عهههه اتت...من چرا باید این حرفو بزنمم؟
اصلا من کی این حرفو زدم؟
+با خودت هی داری میگی...اگه اینجوریه...نترس خودم بزرگش میکنم که باری رو دوشت نباشههه(گریه)
_عهه! بچه خودمونه....تو ام زن منیی....چرا باید بار باشید اخه...این فکرا چیه میکنی با خودت....
+راست میگم دیگه!
کاش پدر و مادرم بودن...میرفتم پیششون....(گریه)
یاد مهربونیای مامانم افتادم.....کسی که تو این چند سال زیاد به فکرش نبودم.....آخرین باری که ازش خداحافظی کردم...اصلا حس خوبی نداشتم!و بعدش هم که تصادف کردن و جفتشون از پیشم رفتن.....حسرت اینکه یه بار دیگه مامانمو و بابامو بغل کنم تو دلم مونده....
_ات...گریه نکن انقدر...میدونم دلت براشون تنگ شده....ولی تو گریه کنی اونا هم ناراحتن....
گریه هام شدت گرفت و نشستم کف آشپزخونه و زانو هامو بغل کردم و بازم گریه کردم......
آخرش بلندم کرد و محکم تو بغلم گرفت....
گریه هام به قدری زیاد بود که شونه های تیشرتش رو خیس کرده بودن.....
یهو سرم درد گرفت و تو بغلش افتادم....در حدی که فقط چهرش میدیدم...
همونجوری براید استایل بغلم کرد و رو مبل گذاشتم....
_ات....باید ببرمت بیمارستان....این چند روز اصلا حالت خوب نیست....اه ...از بس که حواست به خودت نیست و گریه میکنی...
سوییچ ماشین و برداشت و براید بغلم کرد......
رفتیم تو حیاط که در ماشینشو باز کرد....گذاشت رو صندلی جلو....
خودش هم پاشد اومد نشست رو صندلی راننده....
سریع ماشینو راه انداخت و حرکت کرد سمت بیمارستان....
_ات...واقعا نگرانتم....خیلی غیر عادی ای!
+من خوبم....تهیونگ دور بزن...
_صدات در نمیاد....اصلا چیزی خوردی از صبح؟
و دستشو کوبوند رو فرمون....
_معلوم نیست اونا چه کوفتی دادن بخوری...
+
۱۱.۴k
۰۹ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.