فیکشن متاهل پارت۱
(راهنما: +ا/ت ؛ _جیمین ؛ ٪رونا همسر جیمین)
سلام، ا/ت هستم ۲۳ساله دختر تامبوی و ساده ای که یه کافه رنگارنگ که درواقع شیرینی فروشی هم هست دارم راستی من ایرانی هستم.
.
.
امروز با انرژی کافه رو باز کردم و یه آهنگ ملایم قشنگ پخش کردم و شروع کردم به پختن کیک و شیرینی طرفای ظهر دانش آموزان اومدن کافه اونا میگفتن بوی شیرینی هام تو کل این منطقه پیچیده منم با چند درصد تخفیف ازشون پذیرایی کردم.
عصر بود چندتا زوج زیبا نشسته بودن تو کافه و صحبت میکردن، نشسته بودم استراحت میکردم که یه زوج دیگه وارد شدن، بلند شدم و با خوش رویی خوش آمد گفتم
+به کافهدنج خوش اومدید
٪واییی اینجا چقد خوشگلهههه مگه نه عشقم؟
_آره عزیزم
درحال انتخاب کردن خوراکی بودن
٪شما کدومشو پیشنهاد میدین
چنتا از خوشمزه ترین شیرینی هارو بهشون معرفی کردم
_کدوم شیرینیش کمتره؟
با انگشت اشاره کردم
+این ردیف همه کم شکر هستن و طعم خیلی خوبی هم دارن
سفارشا رو براشون حاضر کردم و روی میز قرار دادم
و نشستم رو صندلیم و یه سری حساب کتاب داشتم مشغولشون شدم، تمام مدت نگاه سنگین اون آقایی که با همسرش اومدن روی خودم حس میکردم بی اختیار پای چپم شروع کرد به تکون خوردن کرد،استرس که میگیرم این اتفاق میفته.
بعد از نیم ساعت بلند شدن رفتن، یه نفس راحت کشیدم دو ساعت بعد ساعت تعطیلی بود جم و جور کردم، درو بستم و پیاده راه افتادم سمت خونم که سه کوچه پایین تر از کافه بود.
امروز زیاد خسته نشدم تصمیم گرفتم یکم پیاده روی کنم، اون یکی بند کیفمو کولم کردم و دستمو تو جیب هودیم فرو بردم، هندزفریمو تو گوشام زدم داشتم میرفتم سمت پیاده روی اونطرف جاده، که نوری از سمت راست به چشمم خورد..
ادامه دارد...
اگه خوشتون اومد حتما تو نظرات بگین تا پارت بعد رو بزارم، اگه خوشتون نیومد میتونین موضوع بدین تک پارتی بنویسم.
سلام، ا/ت هستم ۲۳ساله دختر تامبوی و ساده ای که یه کافه رنگارنگ که درواقع شیرینی فروشی هم هست دارم راستی من ایرانی هستم.
.
.
امروز با انرژی کافه رو باز کردم و یه آهنگ ملایم قشنگ پخش کردم و شروع کردم به پختن کیک و شیرینی طرفای ظهر دانش آموزان اومدن کافه اونا میگفتن بوی شیرینی هام تو کل این منطقه پیچیده منم با چند درصد تخفیف ازشون پذیرایی کردم.
عصر بود چندتا زوج زیبا نشسته بودن تو کافه و صحبت میکردن، نشسته بودم استراحت میکردم که یه زوج دیگه وارد شدن، بلند شدم و با خوش رویی خوش آمد گفتم
+به کافهدنج خوش اومدید
٪واییی اینجا چقد خوشگلهههه مگه نه عشقم؟
_آره عزیزم
درحال انتخاب کردن خوراکی بودن
٪شما کدومشو پیشنهاد میدین
چنتا از خوشمزه ترین شیرینی هارو بهشون معرفی کردم
_کدوم شیرینیش کمتره؟
با انگشت اشاره کردم
+این ردیف همه کم شکر هستن و طعم خیلی خوبی هم دارن
سفارشا رو براشون حاضر کردم و روی میز قرار دادم
و نشستم رو صندلیم و یه سری حساب کتاب داشتم مشغولشون شدم، تمام مدت نگاه سنگین اون آقایی که با همسرش اومدن روی خودم حس میکردم بی اختیار پای چپم شروع کرد به تکون خوردن کرد،استرس که میگیرم این اتفاق میفته.
بعد از نیم ساعت بلند شدن رفتن، یه نفس راحت کشیدم دو ساعت بعد ساعت تعطیلی بود جم و جور کردم، درو بستم و پیاده راه افتادم سمت خونم که سه کوچه پایین تر از کافه بود.
امروز زیاد خسته نشدم تصمیم گرفتم یکم پیاده روی کنم، اون یکی بند کیفمو کولم کردم و دستمو تو جیب هودیم فرو بردم، هندزفریمو تو گوشام زدم داشتم میرفتم سمت پیاده روی اونطرف جاده، که نوری از سمت راست به چشمم خورد..
ادامه دارد...
اگه خوشتون اومد حتما تو نظرات بگین تا پارت بعد رو بزارم، اگه خوشتون نیومد میتونین موضوع بدین تک پارتی بنویسم.
۱۴.۸k
۲۴ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.