رمان(عشق)پارت۲۱
«همین لحظه خونه ی عمر». عمر: چرا این عوضی جواب نمیده؟بزار به ملیسا زنگ بزنم شاید تا الان سوسن اومده. (مکالمه عمر و ملیسا). عمر:الو ملیسا خبری شد؟. ملیسا:نه هنوز خبری نیست......آآ سوسن اومد باید قطع کنم بعداً بهت زنگ میزنم بای. عمر:خداروشکر فعلا. ملیسا:کجایی تو دختر جون به لبم کردی حالت خوبه؟. سوسن:حالم خوبه رفته بودم خونه ی فرید. ملیسا:چیییییی؟تو اونجا چیکار میکردی؟. سوسن:من عاشق فریدم تازه اینو فهمیدیم که اون منو بیشتر از هر کسی دوست داره. ملیسا:وای خدایا....آخه من چطور به تو بگم دختر....من موقعی که تو خواب بودی رفتم خونه ی عمر(و تمام موضوع رو برای سوسن میگه اما سوسن باور نمیکنه و میگه). سوسن:به فرض هم اون راست میگه اما اون نباید این کارو میکرد اون با کارش قلب منو سکوند من نمیتونم اونو ببخشم. ملیسا:درکت میکنم عزیزم خب تو هم حق داری.....خب لاقل یه چیزی بخور من قبل از اینکه برم پیش عمر سوپ درست کردم و گذاشتم که بیدار شدی با هم بخوریم بیارم؟لطفا نه نگو نگا صورتت رو مثه گچ شدی دختر . سوسن:نه ملیسا....لطفا...لطفا الان اصلا حالم خوب نیست نمیتونم بخورم....فعلا میرم بالا تا استراحت کنم. ملیسا:باشه عزیزم من اینجام کاری داشتی صدام کن. (سوسن با گریه برگشت و منو محکم بغل کرد و گفت). سوسن:خیلی ممنون که تو شرایط سخت با منی هیچوقت.....هیچوقت این مهربونیتو فراموش نمیکنم...ملیسا باورت میشه من هنوزم عمر رو دوست دارم.....ملیسا یه چیزی بهت میگم ولی قول بده به عمر نگی باشه. ملیسا:باشه عزیزم بگو. سوسن:من....من حاملم...........
۶.۷k
۲۵ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.