پارت3
کسی نبود جز... یونجون
یونجون نفس نفس زنان خودش رو به سوبین رسوند و میون نفس نفس زدن هاش گفت:یااااا... سوبین تنها میری خونه؟
سوبین:آره چطور؟میخوای تو هم با ما بیای؟
یونجون:حالا که اسرار میکنی باشه
سوبین و خواهرش به همراه یونجون به راه افتادند
در طول راه یونجون از سر کنجکاوی پرسید:سویون میشه یه چیزی بپرسم؟
سویون با لبخند مظلومانه جواب داد:اوه بله حتما
یونجون:شما دوتا مگه دوقلو نیستید؟
سویون:آره چطور؟
یونجون:آخه اصلا شبیه هم نیستید چون چشم های تو سبزه
سوبین که تا اون موقع ساکت بود:آره خواهرم به پدرم رفته
یونجون:اهوم چه خوب
***
اون سه نفر کل راه رو صحبت کردند ولی یه نفر اینجا زیادی دوست داشت به سوبین نزدیک بشه... که اون یه نفر
یونجون نفس نفس زنان خودش رو به سوبین رسوند و میون نفس نفس زدن هاش گفت:یااااا... سوبین تنها میری خونه؟
سوبین:آره چطور؟میخوای تو هم با ما بیای؟
یونجون:حالا که اسرار میکنی باشه
سوبین و خواهرش به همراه یونجون به راه افتادند
در طول راه یونجون از سر کنجکاوی پرسید:سویون میشه یه چیزی بپرسم؟
سویون با لبخند مظلومانه جواب داد:اوه بله حتما
یونجون:شما دوتا مگه دوقلو نیستید؟
سویون:آره چطور؟
یونجون:آخه اصلا شبیه هم نیستید چون چشم های تو سبزه
سوبین که تا اون موقع ساکت بود:آره خواهرم به پدرم رفته
یونجون:اهوم چه خوب
***
اون سه نفر کل راه رو صحبت کردند ولی یه نفر اینجا زیادی دوست داشت به سوبین نزدیک بشه... که اون یه نفر
۱.۸k
۲۸ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.