پارت 15
پارت 15
رامتین: برو بابا هرزه میگی دروغ میگم همین دیشب داشت با پسر رو هم می ریخت که برن گردش و پارک گفت تو هم می بره
برگشتم رویا دیدم تو چشماش اشک بود هیچکس درباره رویا نمی دونست درباره گذشته ای تلخی که گذرونده بود الانم که پسری که عاشقش بود این چرت پرتا بهش گفته بود
رویا: بس تو میگی من هرزم من زیر خواب مردم اره هر چی می خواهی بگو چون دیگه نظرت درباره ام مهم نیست فرشته خدا حافظ
من: رویا واستا
رفت
برگشتم تو اتاق رایان با پوز خند نگام می کرد رفتم طرف رامتین
رایان: خوش گذشت با پسره به تیپت رسیده بودی ها
من: رامتین می دونی الان به کی این حرفا زدی
رامتین: ابجی خودم شنیدم
من: رامتین امروز من حوصله ام سر رفت رفتم دنبال رویا رفتیم خونه دایی که اونجا یه ماجرا پیش اومد بعد رفتیم بام گوشی رویا تو خونه تو جا موند گوشی منم جدیدن باطری خالی می کنه تازه رویا دیشب با بردارش صحبت می کرد علی که الان یه ده سالی میشه که تو حبس
رامتین: چی
من: رویا وقتی 8سالش بود پدرش جلو چشماش مادرش تیکه تیکه کرد دختری که از بچگی وقتی پدرش پول مواد نداشت از خماری این می زد از زدن زیاد شیشه توهم زد و زنش گشت درست پشت کمر رویا یه علامت بزرگ هست که به دست باباش این علامت بود ذغال داغ گذاشته بود رو کمر رویا وقتی رویا 12 سالش بود همش شکنجه می شد به دست باباش که برادرش علی یه روز پدرش هول میده دعوا میشه پدر هم میـفته می میره بعد اون برادرش میره زندان اون دختر یتیم میشه یاد میگیره رو پا خودش باشه و هک و کلا برداری و دزدی یاد میگیره اما باز در امان نیست چون عموش میاد می برتش میگه باید با پسرش ازدواج کنه اون فقدر 19سالش بود پسر عموش بزور خواست بهش تجاوز کنه که میزنه پسر عموش فلج میشه بعد اونم زندان تو زندانم کم بدبختی نکشید بعد تو اومدی بهش تهمت هرزگی زدی نه اون حتی به منم رامتین دلش شکوندی اون شادی ندیده بود تا حالا
رامتین: من نمی دونستم
من: ندونسته زر زدی
رامتین: خودم پیداش می کنم
سریع از خونه زد بیرون
سرم گیج رفت افتادم رو مبل
رایان: خـوبی کجات درد می کنه
من: دست بهم نخوره
پاشدم رفتم تو اتاق کفشم پرت کردم یه طرف مانتوم یه طرف شالم یه طرف رو تخت نشستم وقتی تو زندان بودم فکر می کردم از من بدبخت تر وجود نداره اما بعد اشنای با رویا گفتن گذشته اش فهمیدم من بدبخت نیستم
رو تخت دراز کشیدم که دست رایان دور کمرم حلقه خورد
من: برو بیرون
رایان: گو خوردم
من: گمشو
رایان: فرشته غلط کردم اقا رامتین اومد گفت ازتون خبر دارم گفتم نه گفت اقا دیشب این دختر رویا با یه پسر قرار گذاشت درباره یه چیزای حرف میزدن اسم تو هم بود توش عصبی شدم رگ غیرتم زد بالا نفهمیم ببخشید دیگه بین با این هیکل با دومتر قد همه ازم اطاعت می کنن دارم ازت خواهش
رامتین: برو بابا هرزه میگی دروغ میگم همین دیشب داشت با پسر رو هم می ریخت که برن گردش و پارک گفت تو هم می بره
برگشتم رویا دیدم تو چشماش اشک بود هیچکس درباره رویا نمی دونست درباره گذشته ای تلخی که گذرونده بود الانم که پسری که عاشقش بود این چرت پرتا بهش گفته بود
رویا: بس تو میگی من هرزم من زیر خواب مردم اره هر چی می خواهی بگو چون دیگه نظرت درباره ام مهم نیست فرشته خدا حافظ
من: رویا واستا
رفت
برگشتم تو اتاق رایان با پوز خند نگام می کرد رفتم طرف رامتین
رایان: خوش گذشت با پسره به تیپت رسیده بودی ها
من: رامتین می دونی الان به کی این حرفا زدی
رامتین: ابجی خودم شنیدم
من: رامتین امروز من حوصله ام سر رفت رفتم دنبال رویا رفتیم خونه دایی که اونجا یه ماجرا پیش اومد بعد رفتیم بام گوشی رویا تو خونه تو جا موند گوشی منم جدیدن باطری خالی می کنه تازه رویا دیشب با بردارش صحبت می کرد علی که الان یه ده سالی میشه که تو حبس
رامتین: چی
من: رویا وقتی 8سالش بود پدرش جلو چشماش مادرش تیکه تیکه کرد دختری که از بچگی وقتی پدرش پول مواد نداشت از خماری این می زد از زدن زیاد شیشه توهم زد و زنش گشت درست پشت کمر رویا یه علامت بزرگ هست که به دست باباش این علامت بود ذغال داغ گذاشته بود رو کمر رویا وقتی رویا 12 سالش بود همش شکنجه می شد به دست باباش که برادرش علی یه روز پدرش هول میده دعوا میشه پدر هم میـفته می میره بعد اون برادرش میره زندان اون دختر یتیم میشه یاد میگیره رو پا خودش باشه و هک و کلا برداری و دزدی یاد میگیره اما باز در امان نیست چون عموش میاد می برتش میگه باید با پسرش ازدواج کنه اون فقدر 19سالش بود پسر عموش بزور خواست بهش تجاوز کنه که میزنه پسر عموش فلج میشه بعد اونم زندان تو زندانم کم بدبختی نکشید بعد تو اومدی بهش تهمت هرزگی زدی نه اون حتی به منم رامتین دلش شکوندی اون شادی ندیده بود تا حالا
رامتین: من نمی دونستم
من: ندونسته زر زدی
رامتین: خودم پیداش می کنم
سریع از خونه زد بیرون
سرم گیج رفت افتادم رو مبل
رایان: خـوبی کجات درد می کنه
من: دست بهم نخوره
پاشدم رفتم تو اتاق کفشم پرت کردم یه طرف مانتوم یه طرف شالم یه طرف رو تخت نشستم وقتی تو زندان بودم فکر می کردم از من بدبخت تر وجود نداره اما بعد اشنای با رویا گفتن گذشته اش فهمیدم من بدبخت نیستم
رو تخت دراز کشیدم که دست رایان دور کمرم حلقه خورد
من: برو بیرون
رایان: گو خوردم
من: گمشو
رایان: فرشته غلط کردم اقا رامتین اومد گفت ازتون خبر دارم گفتم نه گفت اقا دیشب این دختر رویا با یه پسر قرار گذاشت درباره یه چیزای حرف میزدن اسم تو هم بود توش عصبی شدم رگ غیرتم زد بالا نفهمیم ببخشید دیگه بین با این هیکل با دومتر قد همه ازم اطاعت می کنن دارم ازت خواهش
۳.۱k
۱۱ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.