ملکه ی لایق پارت «۲»
شمعی که روشن کرده بود رو فوت کردم که یهو همه جا تاریک شد.
وا یعنی چی الان که روز بود پس چرا تاریک شد.
چشمامو مالیدم ولی درست نشد که نشد.
دیگه حسابی ترسیده بودم و وحشت کرده بودم.
_س...سونیا...سونیا تو کجایی؟
اما جوابی از طرف سونیا دریافت نکردم.
صدای خنده ای توی اون فضای تاریک پیچید.
خنده ای وحشتناک...
همه جا تاریکی مطلق بود همه طرف...
_کی اونجاست؟
بازم همون صدای خنده ی وحشتناک!
یه بار از سمت راست میومد یه بار از سمت چپ یه بار از پشت سر.
گیج شده بودم و ترسیده بودم.
جیغی کشیدم و عقب عقب رفتم که انگار داخل یه چاله فرو رفتم و چشمام بسته شد...
دستمو رو صورتم کشیدم.
_اهههههه سونیا نکن دیگه اول صبحی.
صبر کن ببینم،چه خبر شده؟
با سرعت چشمامو باز کردم و نشستم.
نور آفتاب توی چشمم میزد،چشمامو جمع کردم تا راحت تر ببینم.
توی یه دشت بودم،لا به لای سبزه ها.
پس این سبزه ها بودن که میخوردن به صورتم و من فکر میکردم سونیاست.
پوفففففف،احتمالا اینم یکی از همون خوابای مزخرفه.
دستمو نیشگون محکمی گرفتم که دادم رفت هوا ولی بیدار نشدم،وا یعنی چی؟
بزار یه چیز دیگه رو امتحان کنیم.
سیلی ای در گوشم خوابوندم که کل ۱۸ سال گذشته توی یک ثانیه اومد جلو چشمم.
پس چرا بیدار نمیشم.
اما...اما لباسم همون لباس پیک نیکه.
چه بلایی سر من و سونیا اومده؟
با صدای پاهایی که انگار سُم اسب بودش ناخودآگاه خودمو پشت سنگ بزرگی که اونجا بود پنهان کردم.
صدا نزدیک تر شد و یکم بعد قطع شد.
سرمو آوردم بیرون سر تا ببینم چه خبر شده.
یه اسب سفید که پسری پشت به من روش نشسته بود،اما....لباساش یکم عجیب بود انگار برای شاهزاده های ده قرن پیشه.
یعنی هنوز آدمایی هستن که اینجوری سلطنتی لباس بپوشن؟لباسش پر از جواهرات و نقش و نگار بود.
در حال انالیزش بود که با صداش دو متر پریدم هوا:به نفعته همین الان از اون پشت بیای بیرون...
ادامه پارت بعد...
#رمان#تخیلی#ایمیجین#عاشقانه#داستان
وا یعنی چی الان که روز بود پس چرا تاریک شد.
چشمامو مالیدم ولی درست نشد که نشد.
دیگه حسابی ترسیده بودم و وحشت کرده بودم.
_س...سونیا...سونیا تو کجایی؟
اما جوابی از طرف سونیا دریافت نکردم.
صدای خنده ای توی اون فضای تاریک پیچید.
خنده ای وحشتناک...
همه جا تاریکی مطلق بود همه طرف...
_کی اونجاست؟
بازم همون صدای خنده ی وحشتناک!
یه بار از سمت راست میومد یه بار از سمت چپ یه بار از پشت سر.
گیج شده بودم و ترسیده بودم.
جیغی کشیدم و عقب عقب رفتم که انگار داخل یه چاله فرو رفتم و چشمام بسته شد...
دستمو رو صورتم کشیدم.
_اهههههه سونیا نکن دیگه اول صبحی.
صبر کن ببینم،چه خبر شده؟
با سرعت چشمامو باز کردم و نشستم.
نور آفتاب توی چشمم میزد،چشمامو جمع کردم تا راحت تر ببینم.
توی یه دشت بودم،لا به لای سبزه ها.
پس این سبزه ها بودن که میخوردن به صورتم و من فکر میکردم سونیاست.
پوفففففف،احتمالا اینم یکی از همون خوابای مزخرفه.
دستمو نیشگون محکمی گرفتم که دادم رفت هوا ولی بیدار نشدم،وا یعنی چی؟
بزار یه چیز دیگه رو امتحان کنیم.
سیلی ای در گوشم خوابوندم که کل ۱۸ سال گذشته توی یک ثانیه اومد جلو چشمم.
پس چرا بیدار نمیشم.
اما...اما لباسم همون لباس پیک نیکه.
چه بلایی سر من و سونیا اومده؟
با صدای پاهایی که انگار سُم اسب بودش ناخودآگاه خودمو پشت سنگ بزرگی که اونجا بود پنهان کردم.
صدا نزدیک تر شد و یکم بعد قطع شد.
سرمو آوردم بیرون سر تا ببینم چه خبر شده.
یه اسب سفید که پسری پشت به من روش نشسته بود،اما....لباساش یکم عجیب بود انگار برای شاهزاده های ده قرن پیشه.
یعنی هنوز آدمایی هستن که اینجوری سلطنتی لباس بپوشن؟لباسش پر از جواهرات و نقش و نگار بود.
در حال انالیزش بود که با صداش دو متر پریدم هوا:به نفعته همین الان از اون پشت بیای بیرون...
ادامه پارت بعد...
#رمان#تخیلی#ایمیجین#عاشقانه#داستان
۱.۷k
۱۸ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.