ادامه پارت ١٥
لباس پوشیدی ارایش کردنت و میخاستی دیگه دوستت انا هم بود
و دختری که روی کوککراش بود اسمش سوک جا بود
کوک لباسشو پوشیدو لباس ا/ت کوک استایل اضافه
داشتي از پله ها میرفتی پائين کوک تورو دید انقد خوشگل شده بودی حتی زیباتر از تو ندیدهه بود
نویسنده :آقا شما چقد کلکین
کوک: نویسنده داستانو ادامه بده اون مال منهه
نویسنده : باش بابا
رفتی طرف کوک سرتو بوسید بهت گفت انقد خوشگل شدی فک نکنم امشب بتونم چلوند خودمو بگیرم
نویسنده :ای کلککککک
کوک: بابا تو داستانو ادامه بدههه
خب رفتین تو به باغ بزرگ اونجا عروسیتون بود
تو وقتی کوک این حرف رو گفت ترسیدی میخاستی فرار کنی ولی یه فکري به سرت رسید تصمی گرفتی امشب فرار کنیی
رفتین همه ی مهمونی اومدن شاعد ها نبسته بؤدن هردو بله گفتین ازدواج کردیننن
نویسنده وایی خدا چقد رویایی
کوک :استغفرالاه
ازدواج کردین با هم رقصیدین نویسنده خوردین و وقت کیک رسید کیک رو اوردن
کیک رو بریدین شب شد کم کم از مهمونی خداحافظی کردین
کوک گفت بریم تو گفتی کجا کوک گفت خونمون تو گفتی اوم باش رفتن مادر پدراتون رو مبل نبسته بؤدن بهشون سلامم دادینو پدر کوک اومد عروس عزیزم مثل ماه شدی پدر ا/ت رفت پیش کوک بهش گفت رم مراقب ا/ت باش کوک گفت اون زنده همیشه ازش مراقبت میکنم بابات اومد پیشت دستاش رو بوسیدی همو بغل کردین مادر تو هم مادر کوک اومد گفت عروس عزیزم خیلی زیبا هستی انشااه کوک قدرتو بدونه
چند ساعت شد غذا خوردین و پدر مادرتون رفتن شما میخاستین برین بخابین
نویسنده :وایسین دستم پوکیددد خب بریم
رفتین تو اتاق تو گفتی میشه امشب جدا بخابیم
کوک گفت نوچ بیبی حالا بخاب لباس خواب پوشیدی ازش فاصلهٔ گرفتی خوابیید کوک گفت کجا رفتی تو دهن دیوار بابا
تو گفتی هیچ ولش
چند ساعت بعد شد کوک خوابید ولی تو نخوابیدم چون میخاستی فرار کنی
از تخت بلند شدی رفتی کنار پنجره میخاستی از پنجره بپری ارتفاع زیاد نبود جوری که پاهات درد بگیره
پاتو گذاشتی
که یهو ....
داستان ادامه دارد در خماری بمانید خخخ
و دختری که روی کوککراش بود اسمش سوک جا بود
کوک لباسشو پوشیدو لباس ا/ت کوک استایل اضافه
داشتي از پله ها میرفتی پائين کوک تورو دید انقد خوشگل شده بودی حتی زیباتر از تو ندیدهه بود
نویسنده :آقا شما چقد کلکین
کوک: نویسنده داستانو ادامه بده اون مال منهه
نویسنده : باش بابا
رفتی طرف کوک سرتو بوسید بهت گفت انقد خوشگل شدی فک نکنم امشب بتونم چلوند خودمو بگیرم
نویسنده :ای کلککککک
کوک: بابا تو داستانو ادامه بدههه
خب رفتین تو به باغ بزرگ اونجا عروسیتون بود
تو وقتی کوک این حرف رو گفت ترسیدی میخاستی فرار کنی ولی یه فکري به سرت رسید تصمی گرفتی امشب فرار کنیی
رفتین همه ی مهمونی اومدن شاعد ها نبسته بؤدن هردو بله گفتین ازدواج کردیننن
نویسنده وایی خدا چقد رویایی
کوک :استغفرالاه
ازدواج کردین با هم رقصیدین نویسنده خوردین و وقت کیک رسید کیک رو اوردن
کیک رو بریدین شب شد کم کم از مهمونی خداحافظی کردین
کوک گفت بریم تو گفتی کجا کوک گفت خونمون تو گفتی اوم باش رفتن مادر پدراتون رو مبل نبسته بؤدن بهشون سلامم دادینو پدر کوک اومد عروس عزیزم مثل ماه شدی پدر ا/ت رفت پیش کوک بهش گفت رم مراقب ا/ت باش کوک گفت اون زنده همیشه ازش مراقبت میکنم بابات اومد پیشت دستاش رو بوسیدی همو بغل کردین مادر تو هم مادر کوک اومد گفت عروس عزیزم خیلی زیبا هستی انشااه کوک قدرتو بدونه
چند ساعت شد غذا خوردین و پدر مادرتون رفتن شما میخاستین برین بخابین
نویسنده :وایسین دستم پوکیددد خب بریم
رفتین تو اتاق تو گفتی میشه امشب جدا بخابیم
کوک گفت نوچ بیبی حالا بخاب لباس خواب پوشیدی ازش فاصلهٔ گرفتی خوابیید کوک گفت کجا رفتی تو دهن دیوار بابا
تو گفتی هیچ ولش
چند ساعت بعد شد کوک خوابید ولی تو نخوابیدم چون میخاستی فرار کنی
از تخت بلند شدی رفتی کنار پنجره میخاستی از پنجره بپری ارتفاع زیاد نبود جوری که پاهات درد بگیره
پاتو گذاشتی
که یهو ....
داستان ادامه دارد در خماری بمانید خخخ
۲۸.۶k
۲۴ مرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.