گس لایتر/پارت ۱۶۹
آلارم گوشیش به صدا دراومد...
بدون اینکه چشماشو باز کنه دستشو روی میز کنار تختش حرکت داد...
دکمه بغل گوشیشو فشار داد تا صداش قطع بشه...
کمی خودشو حرکت داد...
چشماشو که آروم باز میکرد چشمش به صورت بایول خورد...
بایول سرشو روی بازوی جونگکوک گذاشته بود...
جونگکوک خیلی آروم دستشو از زیر سرش بیرون کشید...
ازش فاصله گرفت...
پاشد تا لباس بپوشه و به شرکت بره...
لحظه ای که از خواب بیدار شده بود و بایول رو توی آغوشش حس کرده بود رو مرور میکرد...
در واقع دیشب دلش بایول رو نخواسته بود... فقط چون با دیدن بورام یاد اون افتاده بود از بایول استفاده کرد...
حتی لحظه ای محبت واقعی رو بهش روا نداشت...
************************************
نابی کار مهمی داشت... برای همین زود از خواب بیدار شده بود...
سر میز صبحانه نشسته بود...
در همین حین یون ها به سمتش اومد...
یون ها: صبح بخیر اوما
نابی: صبح بخیر...
یون ها خواب آلود بنظر میومد....
نابی درحالیکه فنجون قهوشو برمیداشت گفت: دیشب دیر اومدی!
یون ها: راستش.... یکم دیر شد!
نابی: نه... با یکم دیر مشکلی ندارم... تو خیلی دیر اومدی!
یون ها: لزومی نداره نگران من باشین... مراقب خودم هستم
نابی: فردا ایل دونگ رو دعوت کن خونه... میخوام ببینمش...
جملشو تموم کرد و از جاش پاشد...
یون ها با تعجب بهش نگاه کرد...
یون ها: دعوتش کنم؟
نابی: آره... مشکلی داره؟
یون ها: نه ...نه
نابی: خوبه... پس فعلا میرم من
یون ها: بسلامت...
**************************************
جونگکوک توی خیابون در حال رانندگی بود...
به سمت شرکت میرفت...
گوشیش زنگ خورد... برداشت و نگاهش کرد...
شماره رو نمی شناخت... جواب داد...
جونگکوک: بله؟
-سلام... شناختی آقای جئون؟
جونگکوک: بورام!!!... بازم تو!
-بلاکم کرده بودی... مجبور بودم با یه خط دیگه زنگ بزنم... میخوام ببینمت
جونگکوک: برات متاسفم که ذره ای برای خودت ارزش قائل نیستی! ... من ازت جدا شدم... ولی بازم دست بردار نیستی!
-اتفاقا ارزش قائلم... باید برگردی سمتم... توام عاشق منی... ولی هنوز اینو نفهمیدی
جونگکوک: تمومش کن دیگه!... همه چی تموم شد...
جونگکوک باهاش تند حرف میزد...
برای لحظه ای سعی کرد خودشو کنترل کنه و طور دیگه باهاش صحبت کنه... شاید اثر کنه...
کمی صداشو ملایم کرد و گفت: بورام... هرچقد بخوای بهت پول میدم تا راحت زندگی کنی... فقط به عنوان هدیه!... چون تو کمکم کردی اختلالی که سالها آزارم میداد از بین بره!...
بورام خندید... جونگکوک متعجب شد...
سکوت کرد...
بورام: من پول نمیخوام!... من میخوام تو کنارم باشی!
جونگکوک:متاسفم... نمیتونم
بورام: ن...نه جونگکوک... تو نمیتونی منو اینطوری کنار بزاری!... اصن... تازگیا شک کردم... شک دارم به اینکه از اولشم قصدت سواستفاده از من نبوده!
جونگکوک: انقد تو خونه تک و تنها میشینی و کار نمیکنی تخیلاتت قوی شده !... من دارم میرم چون کار دارم... خداحافظ!!....
گوشی رو به روی بورام قطع کرد...
جونگکوک نسبت به بورام هیچ حسی نداشت... با خودش فکر میکرد آتویی که از بورام داره برای ساکت نگه داشتنش تا ابد کافیه... اون رو مسئله ی مهمی نمیدونست...
*************************************
نابی به کارخونه ی صنایع غذایی رفت... جیمین اونجا منتظرش بود...
با دیدن نابی عینکشو برداشت و بهش لبخند زد...
دستشو به سمتش دراز کرد... نابی بهش دست داد...
جیمین: خوش اومدین
نابی: ممنونم
جیمین: این روزا... حالتون چطوره؟...
نابی سری تکون داد و با مهربونی گفت: بدون داجونگ سخته!... برای هممون سخته... ولی سعی میکنیم قوی باشیم
جیمین: متاسفم...
میخواست از بایول بپرسه... کمی خجالت کشید... اما واقعا نگرانش بود که نتونسته باشه با مرگ پدرش کنار بیاد... سرشو پایین انداخت و آروم پرسید: بایول.... حالش خوبه؟
نابی : اون بیشتر از همه به داجونگ وابسته بود... از ما سختتر باهاش کنار اومد... سعی میکنه خودشو به پسرش سرگرم کنه...
جیمین سکوت کرد... بیشتر از این روش نشد در مورد بایول سوال کنه... بعد از چند ثانیه مکث....گفت:
جیمین: خب... بریم من روال کارمونو با دستگاها توضیح بدم تا ببینم موکلتون مشکلش چیه
نابی: باشه.....
********
بدون اینکه چشماشو باز کنه دستشو روی میز کنار تختش حرکت داد...
دکمه بغل گوشیشو فشار داد تا صداش قطع بشه...
کمی خودشو حرکت داد...
چشماشو که آروم باز میکرد چشمش به صورت بایول خورد...
بایول سرشو روی بازوی جونگکوک گذاشته بود...
جونگکوک خیلی آروم دستشو از زیر سرش بیرون کشید...
ازش فاصله گرفت...
پاشد تا لباس بپوشه و به شرکت بره...
لحظه ای که از خواب بیدار شده بود و بایول رو توی آغوشش حس کرده بود رو مرور میکرد...
در واقع دیشب دلش بایول رو نخواسته بود... فقط چون با دیدن بورام یاد اون افتاده بود از بایول استفاده کرد...
حتی لحظه ای محبت واقعی رو بهش روا نداشت...
************************************
نابی کار مهمی داشت... برای همین زود از خواب بیدار شده بود...
سر میز صبحانه نشسته بود...
در همین حین یون ها به سمتش اومد...
یون ها: صبح بخیر اوما
نابی: صبح بخیر...
یون ها خواب آلود بنظر میومد....
نابی درحالیکه فنجون قهوشو برمیداشت گفت: دیشب دیر اومدی!
یون ها: راستش.... یکم دیر شد!
نابی: نه... با یکم دیر مشکلی ندارم... تو خیلی دیر اومدی!
یون ها: لزومی نداره نگران من باشین... مراقب خودم هستم
نابی: فردا ایل دونگ رو دعوت کن خونه... میخوام ببینمش...
جملشو تموم کرد و از جاش پاشد...
یون ها با تعجب بهش نگاه کرد...
یون ها: دعوتش کنم؟
نابی: آره... مشکلی داره؟
یون ها: نه ...نه
نابی: خوبه... پس فعلا میرم من
یون ها: بسلامت...
**************************************
جونگکوک توی خیابون در حال رانندگی بود...
به سمت شرکت میرفت...
گوشیش زنگ خورد... برداشت و نگاهش کرد...
شماره رو نمی شناخت... جواب داد...
جونگکوک: بله؟
-سلام... شناختی آقای جئون؟
جونگکوک: بورام!!!... بازم تو!
-بلاکم کرده بودی... مجبور بودم با یه خط دیگه زنگ بزنم... میخوام ببینمت
جونگکوک: برات متاسفم که ذره ای برای خودت ارزش قائل نیستی! ... من ازت جدا شدم... ولی بازم دست بردار نیستی!
-اتفاقا ارزش قائلم... باید برگردی سمتم... توام عاشق منی... ولی هنوز اینو نفهمیدی
جونگکوک: تمومش کن دیگه!... همه چی تموم شد...
جونگکوک باهاش تند حرف میزد...
برای لحظه ای سعی کرد خودشو کنترل کنه و طور دیگه باهاش صحبت کنه... شاید اثر کنه...
کمی صداشو ملایم کرد و گفت: بورام... هرچقد بخوای بهت پول میدم تا راحت زندگی کنی... فقط به عنوان هدیه!... چون تو کمکم کردی اختلالی که سالها آزارم میداد از بین بره!...
بورام خندید... جونگکوک متعجب شد...
سکوت کرد...
بورام: من پول نمیخوام!... من میخوام تو کنارم باشی!
جونگکوک:متاسفم... نمیتونم
بورام: ن...نه جونگکوک... تو نمیتونی منو اینطوری کنار بزاری!... اصن... تازگیا شک کردم... شک دارم به اینکه از اولشم قصدت سواستفاده از من نبوده!
جونگکوک: انقد تو خونه تک و تنها میشینی و کار نمیکنی تخیلاتت قوی شده !... من دارم میرم چون کار دارم... خداحافظ!!....
گوشی رو به روی بورام قطع کرد...
جونگکوک نسبت به بورام هیچ حسی نداشت... با خودش فکر میکرد آتویی که از بورام داره برای ساکت نگه داشتنش تا ابد کافیه... اون رو مسئله ی مهمی نمیدونست...
*************************************
نابی به کارخونه ی صنایع غذایی رفت... جیمین اونجا منتظرش بود...
با دیدن نابی عینکشو برداشت و بهش لبخند زد...
دستشو به سمتش دراز کرد... نابی بهش دست داد...
جیمین: خوش اومدین
نابی: ممنونم
جیمین: این روزا... حالتون چطوره؟...
نابی سری تکون داد و با مهربونی گفت: بدون داجونگ سخته!... برای هممون سخته... ولی سعی میکنیم قوی باشیم
جیمین: متاسفم...
میخواست از بایول بپرسه... کمی خجالت کشید... اما واقعا نگرانش بود که نتونسته باشه با مرگ پدرش کنار بیاد... سرشو پایین انداخت و آروم پرسید: بایول.... حالش خوبه؟
نابی : اون بیشتر از همه به داجونگ وابسته بود... از ما سختتر باهاش کنار اومد... سعی میکنه خودشو به پسرش سرگرم کنه...
جیمین سکوت کرد... بیشتر از این روش نشد در مورد بایول سوال کنه... بعد از چند ثانیه مکث....گفت:
جیمین: خب... بریم من روال کارمونو با دستگاها توضیح بدم تا ببینم موکلتون مشکلش چیه
نابی: باشه.....
********
۲۳.۹k
۲۶ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.