فیک شیرینی کوچولوی من پارت ۲
فردا صبح *
از زبان راوی
هیناتا وسایلاش رو کامل چیده بود تو ی خونهش و صبح که بیدار شد هم با اینکه حال نداشت ولی اومد آژانس ( محض اطلاع میخواستم بگم که خونه های اعضای آژانس زیر آژانسه و خونه هاشون بالای هم دیگه است و اینکه هیناتا دانشگاه میره ولی چون اون روز پنجشنبه بود دانشگاهش تعطیل بود 😁 ) هیناتا با چشم های خمار : صبح * خمیازه * بخیر 😮💨🥱😫😩 و اومد نشست پشت میزش ( صندلی هیناتا و رانپو پیش همه ) رانپو درحال چیپس خوردن : چرا انقدر خسته ای ؟.... هیناتا : خوابم میاد ؟ 😫 رانپو : خب چیپس می خوری ؟ هیناتا : تو چطوری میتونی سرصبح چیپس بخوری ؟ 🤨 رانپو : به راحتی هیناتا :قانع شدم 😑
از زبان رانپو
داشتیم باهم حرف میزدیم که کونیکیدا بهمون گیر داد . کونیکیدا : اگه یه بار دیگه وسط کار باهم حرف بزنین به رئیس میگم . من : منم درباره ی حادثه ی ماموریت به هیناتا میگم . هیناتا : حادثه ی ماموریت ؟ 🙂 چی هست ؟ 🤨 رانپو : اگه کونیکیدا انقدر بهمون گیر نده بهت میگم . دازای و کونیکیدا باهم دیگه سرخ شدن و گفتن : حا حادثه ی ماموریت ؟ 😳 کونیکیدا : چ چرا میخوای بهش بگی گفتم که اتفاقی بود 😰😨😱😢😥 ( بچه ها حادثه ی ماموریت قضیه اش اینه که یه روز تو ماموریت دازای و کونیکیدا داشتن باهم حرف میزدن بعد پشت دازای یه دیوار بود و کونیکیدا هم جلوی دازای وایستاده بود بعد یه دفعه پای کونیکیدا سر میخوره میوفته رو دازای بعد چند تا از اعضای آژانس میان و فکر میکنن کونیکیدا میخواسته با دازای کارهای خاکبرسری بکنه که بعد از یک عالمه توضیحات اونا قبول کردن که اتفاق بوده و بچه های آژانس اسم این اتفاق رو گذاشتن حادثه ی ماموریت😅😁😈 ) من : اگه به صحبت کردنمون گیر ندی بهش نمیگم . کونیکیدا : نه گیر نمیدم قول میدم 😢 * پرش زمانی به عصر *
از زبان هیناتا
داشتم با خواهرم ، هیکاری چت میکردم که دیدم ساعت ۶ عصره و رئیس گفته که برای امشب ساعت ۶:۳۰ عصر بلیت سینما گرفته ( اینا چقدر خوش بخت بودن ما نمیدونستیم 😐 ) پس سریع با هیکاری خداحافظی کردم و لباسام رو عوض کردم . وقتی داشتم موهام رو شونه میکردم صدای در اومد در رو باز کردم . یکم تعجب کردم و گونه هام گل افتاد ، اون .......
چطور بود ؟ 😅
از زبان راوی
هیناتا وسایلاش رو کامل چیده بود تو ی خونهش و صبح که بیدار شد هم با اینکه حال نداشت ولی اومد آژانس ( محض اطلاع میخواستم بگم که خونه های اعضای آژانس زیر آژانسه و خونه هاشون بالای هم دیگه است و اینکه هیناتا دانشگاه میره ولی چون اون روز پنجشنبه بود دانشگاهش تعطیل بود 😁 ) هیناتا با چشم های خمار : صبح * خمیازه * بخیر 😮💨🥱😫😩 و اومد نشست پشت میزش ( صندلی هیناتا و رانپو پیش همه ) رانپو درحال چیپس خوردن : چرا انقدر خسته ای ؟.... هیناتا : خوابم میاد ؟ 😫 رانپو : خب چیپس می خوری ؟ هیناتا : تو چطوری میتونی سرصبح چیپس بخوری ؟ 🤨 رانپو : به راحتی هیناتا :قانع شدم 😑
از زبان رانپو
داشتیم باهم حرف میزدیم که کونیکیدا بهمون گیر داد . کونیکیدا : اگه یه بار دیگه وسط کار باهم حرف بزنین به رئیس میگم . من : منم درباره ی حادثه ی ماموریت به هیناتا میگم . هیناتا : حادثه ی ماموریت ؟ 🙂 چی هست ؟ 🤨 رانپو : اگه کونیکیدا انقدر بهمون گیر نده بهت میگم . دازای و کونیکیدا باهم دیگه سرخ شدن و گفتن : حا حادثه ی ماموریت ؟ 😳 کونیکیدا : چ چرا میخوای بهش بگی گفتم که اتفاقی بود 😰😨😱😢😥 ( بچه ها حادثه ی ماموریت قضیه اش اینه که یه روز تو ماموریت دازای و کونیکیدا داشتن باهم حرف میزدن بعد پشت دازای یه دیوار بود و کونیکیدا هم جلوی دازای وایستاده بود بعد یه دفعه پای کونیکیدا سر میخوره میوفته رو دازای بعد چند تا از اعضای آژانس میان و فکر میکنن کونیکیدا میخواسته با دازای کارهای خاکبرسری بکنه که بعد از یک عالمه توضیحات اونا قبول کردن که اتفاق بوده و بچه های آژانس اسم این اتفاق رو گذاشتن حادثه ی ماموریت😅😁😈 ) من : اگه به صحبت کردنمون گیر ندی بهش نمیگم . کونیکیدا : نه گیر نمیدم قول میدم 😢 * پرش زمانی به عصر *
از زبان هیناتا
داشتم با خواهرم ، هیکاری چت میکردم که دیدم ساعت ۶ عصره و رئیس گفته که برای امشب ساعت ۶:۳۰ عصر بلیت سینما گرفته ( اینا چقدر خوش بخت بودن ما نمیدونستیم 😐 ) پس سریع با هیکاری خداحافظی کردم و لباسام رو عوض کردم . وقتی داشتم موهام رو شونه میکردم صدای در اومد در رو باز کردم . یکم تعجب کردم و گونه هام گل افتاد ، اون .......
چطور بود ؟ 😅
۴.۰k
۲۹ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.