فیک (عشق اینه) پارت چهاردهم
نگرانش شدم.نکنه چیزیش بشه.آخ...خدمتکارم بیرون کرده که یه وقت مریض نشه.چقد مهربونه.(بله بچه ی خودمه تربیتش خوب بوده) رسیدم به خونش و رفتم جلو و در زدم.درو باز کرد.قیافشو که دیدم،ده برابر بیشتر از قبل نگرانش شدم.عرق کرده بودم،بزور رو پاهاش وایساده و بود و رنگش هم سفید شده بود.تا منو دید،بی حال گفت:تو اینجا چیکار میکنی؟برگرد.
گفتم:چرت و پرت نگو.برو اونور میخوام بیام تو.
گفت:نه نیا.مریض میشی.
گفتم:تهیونگ اگه قرار باشه تو موقعیت های بد و سخت کنار هم نباشیم،پس به چه دردی میخوریم؟
بعد آروم هولش دادم عقب و رفتم تو خونه.کسی نبود.نه دارویی بود و نه غذایی.گفتم:اینجوری میخوای خوب بشی؟...بیا بریم دکتر.
گفت:ولش کن خوب میشم.
گفتم:ته...تو آیدلی باید همیشه خوب باشی نباید انقد آسون بگیری.
گفت:ته؟...ینی باهم آشتی کردیم؟
گفتم:آره آره.
گفت:آخیش...همش بخاطرش باهات سرد برخورد میکردم و عذاب وجدان گرفتم.
گفتم:حالا به دکتر زنگ بزن بیاد.
گفت:بیب...وقتی تو هستی به دکتر نیازی ندارم ولی باشه.
زنگ زد به دکتر و بعد لباس کلفتشو در آوردم و دوباره لخت جلوم بود.آروم جوری که متوجه نشه،از خجالت سرمو برگردوندم که فهمید و گفت:بیب دوست پسرت جلوت نشسته هااا.غریبه نیستم که.برای چی خجالت میکشی؟...کاش مریض نبودم.اون موقع جوری میبوسیدمت که دیگه جرئت نکنی از ته ته کوچولو خجالت بکشی.
همون موقع،زنگ خونه زده شد.رفتم باز کردم.دکتر بود.اومد تو و رفت پیش ته.یکم مایینش کرد و گفت:چند روزه خوب میشه.فقط به مراقبت احتیاج داره.
تهیونگ نگام کرد و گفت:نگران نباشید من اینجا یه نفرو دارم که هر روز بهم انرژی میده.همون انرژی منو خوب میکنه.
دکتر به من نگاه کرد و خندید و گفت:به پای هم پیر بشین.بهم میاین ولی آقای تهیونگ شما باید به جز انرژی این خانوم کوچولو،دارو هاتونم مصرف کنید.
من که اون وسط از خجالت آب شده بودم،گفتم:بله بهش بگین باید مراقب خودش باشه چون اصلا حرف خانم کوچولوشو گوش نمیده.
تهیونگ که با یه لبخند داشت نگام میکرد،بهم یه چشمک زد و گفت:آقای دکتر ما خودمون اینا رو حل میکنیم...
«لایک،کامنت،فالو»
گفتم:چرت و پرت نگو.برو اونور میخوام بیام تو.
گفت:نه نیا.مریض میشی.
گفتم:تهیونگ اگه قرار باشه تو موقعیت های بد و سخت کنار هم نباشیم،پس به چه دردی میخوریم؟
بعد آروم هولش دادم عقب و رفتم تو خونه.کسی نبود.نه دارویی بود و نه غذایی.گفتم:اینجوری میخوای خوب بشی؟...بیا بریم دکتر.
گفت:ولش کن خوب میشم.
گفتم:ته...تو آیدلی باید همیشه خوب باشی نباید انقد آسون بگیری.
گفت:ته؟...ینی باهم آشتی کردیم؟
گفتم:آره آره.
گفت:آخیش...همش بخاطرش باهات سرد برخورد میکردم و عذاب وجدان گرفتم.
گفتم:حالا به دکتر زنگ بزن بیاد.
گفت:بیب...وقتی تو هستی به دکتر نیازی ندارم ولی باشه.
زنگ زد به دکتر و بعد لباس کلفتشو در آوردم و دوباره لخت جلوم بود.آروم جوری که متوجه نشه،از خجالت سرمو برگردوندم که فهمید و گفت:بیب دوست پسرت جلوت نشسته هااا.غریبه نیستم که.برای چی خجالت میکشی؟...کاش مریض نبودم.اون موقع جوری میبوسیدمت که دیگه جرئت نکنی از ته ته کوچولو خجالت بکشی.
همون موقع،زنگ خونه زده شد.رفتم باز کردم.دکتر بود.اومد تو و رفت پیش ته.یکم مایینش کرد و گفت:چند روزه خوب میشه.فقط به مراقبت احتیاج داره.
تهیونگ نگام کرد و گفت:نگران نباشید من اینجا یه نفرو دارم که هر روز بهم انرژی میده.همون انرژی منو خوب میکنه.
دکتر به من نگاه کرد و خندید و گفت:به پای هم پیر بشین.بهم میاین ولی آقای تهیونگ شما باید به جز انرژی این خانوم کوچولو،دارو هاتونم مصرف کنید.
من که اون وسط از خجالت آب شده بودم،گفتم:بله بهش بگین باید مراقب خودش باشه چون اصلا حرف خانم کوچولوشو گوش نمیده.
تهیونگ که با یه لبخند داشت نگام میکرد،بهم یه چشمک زد و گفت:آقای دکتر ما خودمون اینا رو حل میکنیم...
«لایک،کامنت،فالو»
۱۴.۷k
۰۹ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.