☆ازدواج اجباری☆

p⁴


لباسم رو پوشیدم
رفتم دم در دیدم کوکم منتظر یکیه

یهو یه ماشین جلوی عمارت پارک کرد
&ا.تتت
با تعجب داخل ماشین نگا کردم
+عه میا
یهو دیدم یه پسری داخل همون ماشین صدای کوک زد«علامتش*»
*کوکک
_تهیونگاا
&بیاین سوار ماشینن
+ما باهم؟
&اهوم
سوار شدیم

میا و تهیونگ جلو بودن
من و کوک عقب بودیم
*بیبی
&جونم؟
*قوانین هارو که میدونی؟
&اهه بزار خوش بگذرونم دیگهه
*نهه اگه از پیشم تکون بخوری،خودت میدونی دیگه
&همین دیشب جرم دادیی
+اهم اهم..
&او ببخشید«خنده»
*کوک توعم یه چیزی بگو
_حرفم نمیاد
*او راستی زیاد نخوریا
_هوفف بزار ازاد باشم
*خود دانی.

پرش زمانی به بار..

_هی ا. ت حواست به خودت باشه
+هوم
رفتیم داخل نشستیم
چون اینجا ادمای هول زیاده نزدیک کوک نشستم
تهیونگ برای هممون ویسکی اورد
هر چهارتامون فقط 2 تا لیوان سر کشیدم
داشتیم حرف میزدیم که
یه مرد اومد نزدیکم نشست و دستشو گذاشت روی رونم و اروم اروم بالا میومد یهو دستشو کشید رو پوصیم بعد کوک فهمید تا خورد زدش
بعدش به دستمو کشید رفتیم خونه مطمئن بودم دستم کبود میکنه؛
وقتی رسیدیم در اتاق رو باز کرد و منو پرت کرد داخل اتاق...


شرایط نمیخوام فقط حمایت کنین.