من از اون بچه ها بودم که از اون بچگی هیچ چیزم شبیه آدمیزا
من از اون بچه ها بودم که از اون بچگی هیچ چیزم شبیه آدمیزاد نبود...
یادمه هربار ازم میپرسیدند بزرگ شدی میخوای چیکاره بشی جواب میدادم:
عاشق...
من میخوام عاشق بشم...
یادم نیست چندبار بخاطر این حرف تنبیه شدم...
گفتن از عشق تو دهه 60 جرم بود...
برای همینم به سن ازدواج که رسیدم گفتم من ازدواج نمیکنم...
سفت ایستادم که ازدواج: پیف پیف...
دیگه کسی یادش نبود من همونم که بزرگترین آرزوم تو زندگی عاشق شدنه...
این شد که هزارتا انگ بهم چسبید:
بی احساس، زمخت، ضد مرد، فمنیست...
و من فقط هر بار لبخند زدم و تو دلم گفتم بذارید یارجانم بیادش...
هر وقت میپرسیدند ملاکت برا ازدواج چیه میگفتم ببینمش میشناسمش...
تموم سی و دو سال مجرد بودنم هر روز عاشقانه نوشتم و خوندم تا وقتی میادش یادم نرفته باشه عاشقی رو...
توی خیالاتم موهای دخترمون رو چهل گیس میبافتم و اونو از خودم عاشقتر بار میاوردم...
عاشق پدرش...
و پسری که بجز حسین اسم دیگه ای برام متصور نبود و میخواست جا پای پدرش بذاره...
سی و دو سالگی تموم شد که اومد...
از ترس اینکه اون منو نشناسه نگاهش نمیکردم...
ولی عشق نیازی به چشم نداره برای دیدن...
اول سی و پنج سالگی زمانی بود که عشق صبرش رو از دست داد...
و من به بزرگترین آرزوی بچگیم رسیدم...
دیگه همه میدونستند عشق اومده با اینکه یارجان رو ندیده بودند...
عالم و آدم فهمید نه زمختم، نه بی احساس، نه فمنیست و نه ضد مرد...
عمر وصل گاهی خیلی کوتاهه...
کوتاهتر از اونکه بهش فکر کنیم...
خاصیت دنیا اینه...
دلبستن و وابستن بهش غلطه...
حالا یارجان رفته... تقریبا به خیلیا گفتم چیشد که رفت...
من موندم و عشق و دختری با موهای چهل گیس و پسری که بجز حسین هیچ اسمی برازنده اش نیست...
من موندم و خاطرات یارجان...
من موندم و دلتنگی...
من موندم و نازنین زهرایی که این روزا به یاد دختر نداشته ام موهاشو چهل گیس میبافم...
من موندم و حسین دو ساله ای که سرپرستی مالیش رو قبول کردم...
من موندم و یارجانی که نه میدونم کجاست و نه میدونم چه میکنه...
اما میدونم خدای یارجان هواشو داره...
من موندم و خدا...
یادمه هربار ازم میپرسیدند بزرگ شدی میخوای چیکاره بشی جواب میدادم:
عاشق...
من میخوام عاشق بشم...
یادم نیست چندبار بخاطر این حرف تنبیه شدم...
گفتن از عشق تو دهه 60 جرم بود...
برای همینم به سن ازدواج که رسیدم گفتم من ازدواج نمیکنم...
سفت ایستادم که ازدواج: پیف پیف...
دیگه کسی یادش نبود من همونم که بزرگترین آرزوم تو زندگی عاشق شدنه...
این شد که هزارتا انگ بهم چسبید:
بی احساس، زمخت، ضد مرد، فمنیست...
و من فقط هر بار لبخند زدم و تو دلم گفتم بذارید یارجانم بیادش...
هر وقت میپرسیدند ملاکت برا ازدواج چیه میگفتم ببینمش میشناسمش...
تموم سی و دو سال مجرد بودنم هر روز عاشقانه نوشتم و خوندم تا وقتی میادش یادم نرفته باشه عاشقی رو...
توی خیالاتم موهای دخترمون رو چهل گیس میبافتم و اونو از خودم عاشقتر بار میاوردم...
عاشق پدرش...
و پسری که بجز حسین اسم دیگه ای برام متصور نبود و میخواست جا پای پدرش بذاره...
سی و دو سالگی تموم شد که اومد...
از ترس اینکه اون منو نشناسه نگاهش نمیکردم...
ولی عشق نیازی به چشم نداره برای دیدن...
اول سی و پنج سالگی زمانی بود که عشق صبرش رو از دست داد...
و من به بزرگترین آرزوی بچگیم رسیدم...
دیگه همه میدونستند عشق اومده با اینکه یارجان رو ندیده بودند...
عالم و آدم فهمید نه زمختم، نه بی احساس، نه فمنیست و نه ضد مرد...
عمر وصل گاهی خیلی کوتاهه...
کوتاهتر از اونکه بهش فکر کنیم...
خاصیت دنیا اینه...
دلبستن و وابستن بهش غلطه...
حالا یارجان رفته... تقریبا به خیلیا گفتم چیشد که رفت...
من موندم و عشق و دختری با موهای چهل گیس و پسری که بجز حسین هیچ اسمی برازنده اش نیست...
من موندم و خاطرات یارجان...
من موندم و دلتنگی...
من موندم و نازنین زهرایی که این روزا به یاد دختر نداشته ام موهاشو چهل گیس میبافم...
من موندم و حسین دو ساله ای که سرپرستی مالیش رو قبول کردم...
من موندم و یارجانی که نه میدونم کجاست و نه میدونم چه میکنه...
اما میدونم خدای یارجان هواشو داره...
من موندم و خدا...
۷.۱k
۲۶ شهریور ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.