چیزی بدتر از عشق🍷🫂 𝖯𝖺𝗋𝗍 : 49
*ویو رزی
با بغضی که تو گلوم چنبره زده بود و قصد لز بین رفتن نداشت لب زدم:
رزی: نمیتونم دستم نمیرسه خودت از پشت باز کن...
ته دستشو برد پشتم و بعد از تلاش های مداوم بلاخره بقول ته گیره بی صحابش رو باز کرد و با اخم خیلی جدی گفت:
تهیونگ: وقتی تو خونه پیش منی حق نداری ل..بــ.ا..س زــیــ.ر بپوشی فهمیدی؟..
متعجب بهش چشم دوختم:
رزی: اخ..ه یع...نی چ..ی؟
تهیونگ: همین که گفتم..
شاکت شدم.. چیزی بیشتر نگفتم که عصبی نشه..
انگار ففط خودش رئیس بود ایش..
اصلا دفعه بعدی وجود نداره کور خونده من با پای خودن بیام تو قفس شیرـــ
ته به سمت پایین ت..ن..ه ام هجوم برد و یکیشون رو تو دستش گرفت و دومی رو هم با زبـ..و.ن.ش به بازی گرفتـه بود..
سعی میکردم ا.ه.م رو خفه کنم اما نمیشد..
و از این شرایط وصفناک بشدت بیزار بودم..
وقتی ن.و.ک سـ..ی..ن..ه هامو رو با ف.شار م..ک زد بعد از مقاومت های پی در پی بلاخره نتونستم جلو خودمو بگیرم و ا.ه.م خیلی غلیظ از ده.ا.ن.م خارج شد..
ته با ش.ه.و ت بهم نگاه انداخت و کشدار و خمار گفت:
تهیونگ: جو..نم...
بعد از کلی م..ک زدن و ک..ب...و..ـد کردن بالا ت..نه ام..
زب.ون.شو رو از یک خط مقدر شده ای سر داد به سمت نا..ف..م..
یک حس عجیبی زیر د..لم قلنج رفت که باعث ت.ح....ر. ی.. ک شدنم میشد..
ریز تکونی خوردم..
ته جوری که سال ها تو این کار مهارت داشته باشه دور نا...ف...م رو بو...ســ..ه های ریز میزد...و خب نقطه ضعفم و نقطه حساسم دور نا...ف..م بود و ته خیلی خوب بود منو ت...ح.. ر...ی..ک کنه..
وقتی تموم سال تنها همدمم بود و باهام بزرگ شده معلوم بود که منو بیشتر از خودم میشناسه... ـ
و خب یه ادم بالغ هم بود و صد در صد تجربع داشت...
با پایین رفتن زب...و..ن..ش تموم بدنم سیخ شد و یهو عرق سردی از تیغه کمرم گذشت..
با عجز نالیدم:
رزی: ته تروخدا... با این شرایطم نمیشه...د..ر.. د دارم...
بعد دستام رو غیر اردای گذاشتم رو جای حساسم....
.
.
.
.
.
..
خماریییییییییییییییییییییییییییییی
با بغضی که تو گلوم چنبره زده بود و قصد لز بین رفتن نداشت لب زدم:
رزی: نمیتونم دستم نمیرسه خودت از پشت باز کن...
ته دستشو برد پشتم و بعد از تلاش های مداوم بلاخره بقول ته گیره بی صحابش رو باز کرد و با اخم خیلی جدی گفت:
تهیونگ: وقتی تو خونه پیش منی حق نداری ل..بــ.ا..س زــیــ.ر بپوشی فهمیدی؟..
متعجب بهش چشم دوختم:
رزی: اخ..ه یع...نی چ..ی؟
تهیونگ: همین که گفتم..
شاکت شدم.. چیزی بیشتر نگفتم که عصبی نشه..
انگار ففط خودش رئیس بود ایش..
اصلا دفعه بعدی وجود نداره کور خونده من با پای خودن بیام تو قفس شیرـــ
ته به سمت پایین ت..ن..ه ام هجوم برد و یکیشون رو تو دستش گرفت و دومی رو هم با زبـ..و.ن.ش به بازی گرفتـه بود..
سعی میکردم ا.ه.م رو خفه کنم اما نمیشد..
و از این شرایط وصفناک بشدت بیزار بودم..
وقتی ن.و.ک سـ..ی..ن..ه هامو رو با ف.شار م..ک زد بعد از مقاومت های پی در پی بلاخره نتونستم جلو خودمو بگیرم و ا.ه.م خیلی غلیظ از ده.ا.ن.م خارج شد..
ته با ش.ه.و ت بهم نگاه انداخت و کشدار و خمار گفت:
تهیونگ: جو..نم...
بعد از کلی م..ک زدن و ک..ب...و..ـد کردن بالا ت..نه ام..
زب.ون.شو رو از یک خط مقدر شده ای سر داد به سمت نا..ف..م..
یک حس عجیبی زیر د..لم قلنج رفت که باعث ت.ح....ر. ی.. ک شدنم میشد..
ریز تکونی خوردم..
ته جوری که سال ها تو این کار مهارت داشته باشه دور نا...ف...م رو بو...ســ..ه های ریز میزد...و خب نقطه ضعفم و نقطه حساسم دور نا...ف..م بود و ته خیلی خوب بود منو ت...ح.. ر...ی..ک کنه..
وقتی تموم سال تنها همدمم بود و باهام بزرگ شده معلوم بود که منو بیشتر از خودم میشناسه... ـ
و خب یه ادم بالغ هم بود و صد در صد تجربع داشت...
با پایین رفتن زب...و..ن..ش تموم بدنم سیخ شد و یهو عرق سردی از تیغه کمرم گذشت..
با عجز نالیدم:
رزی: ته تروخدا... با این شرایطم نمیشه...د..ر.. د دارم...
بعد دستام رو غیر اردای گذاشتم رو جای حساسم....
.
.
.
.
.
..
خماریییییییییییییییییییییییییییییی
۱.۸k
۰۴ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.