رمان عشق بچگی
#رمان_عشق_بچگی
#Part7
..
میخاستم بخابم که یاد یه چیزی افتادم
رویه هیون کردن و گفتم: هیون بیداری؟
هیون: اره ، چیه
گفتم: تواز کجا این شرکت رو پیدا کردی؟
هیون: برای چی میپرسی
گفتم: میخام بدونم ،
هیون: خوب، به کسی چیزی راجبش نگی خوب، کنجکاف شدم و سریع گفتم: نه خیالت راحت به کسی هیچی نمیگم
هیون:خوب راستش تویاون شرکت بردار صاحاب شرکته گفتم بهش که ادرسشو بده تا خواهرم بیاد اونجا کار کنه
سریع گفتم: تهیونگ؟
هیون:اه اره تو از کجا میشناسیش
گفتم: توی شرکت، تو از کجا میشناسیش
خجالت زده سرشو پایین اوردو گفت:به کسی نگی هااا بگی برات جون نمیزارم
گفتم: اوو باشه بابا بگو ببینم
هیون: خوب راستش چند سالی باهامیم
تعجب زده گفتم: واقااا باورم نمیشه ، گفت دوست دختر داره هاااا پس دوست دخترش توییی، ای ناقولا
هیون: او حالا ، سلیقم خوبه اره؟
زدمزیر خنده که اونم باهام زد زیر خنده گفتم: بله اونم چه سلیقه ای
خوب دیگه بخابیم زود باید بیدار شم
هیون: شب بخیر
گفتم: شب توهم بخیر
....
(از زبان جونکوک)
وقتی گفت اسمم ا/ت تعجب کردم شاید اون اون همون ا/ت خودم باشه ، هوف بخایل شاید اصلان اون نیست،
نمیدونم چی شد که خود به خود گفتم که فردا بیاد برای کار ، وقتی رسیدم بوقی زدم که در ویلا باز شد ماشینو پارک کردمو پیاده شدم که مامانم امد بیرون و بغلم کردو گفت: خوشامدی پسر قشنگم
اه از این سیاست بازی هاشون خسته شدم
گفتم: مرسی ، چه خبر از پدر
گفت: او اون درگیر کاره ، فعلان نمیاد
گفتم: که اینطور ، باشه
رفتیم تو که گفت: بیا اینجا که چه غذای درست کردم
رفتم سمت میز ناهار خوری گفتم: اووو مثل همیشه غوغا کردی ها مادر
گفت: پس چی برای پسر خودمه برو لباس هاتو عوض بیا که الان سرد میشه
رفتم بالا لباسامو در اوردم ، اه چرا فکرم دنبال اون دختراست رفتم پایینو و نشستم پشت میز ناهار خوری داشتم غذا میخوردم که یهو مامان گفت: فردا شب عموت اینا میان میخام خوب رفتار کنی گفتم: نیستم فرداشب
گفت: باید باشی باید برای عروسیتون یه فکر هم بکنیم
بلند داد زدم وگفتم: مامان چند بار بگم من این دختر رو نمیخام ،
گفت: این دختر خوبیه
گفتم: من نمیخام با این افریته ازدواج کنم اخه چی توی این دختر بی ابرو دیدی
گفت: هعی جونکوگ خوب حرف بزن یعنی چی بی ابرو ، خیلی هم دختر خوبیه بهتر از اون دخترهای درپیتیه
گفتم: فعلان اون دختر های دره پیته بهتره
بلند گفت: انتخاب من انتخاب تو هم هست بلندتر از خودش داد زدم گفتم: من یکی دیگه رو میخام گفت:او هرطور راحتی پاشدم و رفتم بالا و گفتم: دیگه حق ندارید بجای من تصمیم بگرید مادر!
وقتی اخرین کلمه رو گفتم رفتم تو اتاقم او خدای من همینو کم دارم ،
.....
(از زبان ا/ت)
با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم
....
#Part7
..
میخاستم بخابم که یاد یه چیزی افتادم
رویه هیون کردن و گفتم: هیون بیداری؟
هیون: اره ، چیه
گفتم: تواز کجا این شرکت رو پیدا کردی؟
هیون: برای چی میپرسی
گفتم: میخام بدونم ،
هیون: خوب، به کسی چیزی راجبش نگی خوب، کنجکاف شدم و سریع گفتم: نه خیالت راحت به کسی هیچی نمیگم
هیون:خوب راستش تویاون شرکت بردار صاحاب شرکته گفتم بهش که ادرسشو بده تا خواهرم بیاد اونجا کار کنه
سریع گفتم: تهیونگ؟
هیون:اه اره تو از کجا میشناسیش
گفتم: توی شرکت، تو از کجا میشناسیش
خجالت زده سرشو پایین اوردو گفت:به کسی نگی هااا بگی برات جون نمیزارم
گفتم: اوو باشه بابا بگو ببینم
هیون: خوب راستش چند سالی باهامیم
تعجب زده گفتم: واقااا باورم نمیشه ، گفت دوست دختر داره هاااا پس دوست دخترش توییی، ای ناقولا
هیون: او حالا ، سلیقم خوبه اره؟
زدمزیر خنده که اونم باهام زد زیر خنده گفتم: بله اونم چه سلیقه ای
خوب دیگه بخابیم زود باید بیدار شم
هیون: شب بخیر
گفتم: شب توهم بخیر
....
(از زبان جونکوک)
وقتی گفت اسمم ا/ت تعجب کردم شاید اون اون همون ا/ت خودم باشه ، هوف بخایل شاید اصلان اون نیست،
نمیدونم چی شد که خود به خود گفتم که فردا بیاد برای کار ، وقتی رسیدم بوقی زدم که در ویلا باز شد ماشینو پارک کردمو پیاده شدم که مامانم امد بیرون و بغلم کردو گفت: خوشامدی پسر قشنگم
اه از این سیاست بازی هاشون خسته شدم
گفتم: مرسی ، چه خبر از پدر
گفت: او اون درگیر کاره ، فعلان نمیاد
گفتم: که اینطور ، باشه
رفتیم تو که گفت: بیا اینجا که چه غذای درست کردم
رفتم سمت میز ناهار خوری گفتم: اووو مثل همیشه غوغا کردی ها مادر
گفت: پس چی برای پسر خودمه برو لباس هاتو عوض بیا که الان سرد میشه
رفتم بالا لباسامو در اوردم ، اه چرا فکرم دنبال اون دختراست رفتم پایینو و نشستم پشت میز ناهار خوری داشتم غذا میخوردم که یهو مامان گفت: فردا شب عموت اینا میان میخام خوب رفتار کنی گفتم: نیستم فرداشب
گفت: باید باشی باید برای عروسیتون یه فکر هم بکنیم
بلند داد زدم وگفتم: مامان چند بار بگم من این دختر رو نمیخام ،
گفت: این دختر خوبیه
گفتم: من نمیخام با این افریته ازدواج کنم اخه چی توی این دختر بی ابرو دیدی
گفت: هعی جونکوگ خوب حرف بزن یعنی چی بی ابرو ، خیلی هم دختر خوبیه بهتر از اون دخترهای درپیتیه
گفتم: فعلان اون دختر های دره پیته بهتره
بلند گفت: انتخاب من انتخاب تو هم هست بلندتر از خودش داد زدم گفتم: من یکی دیگه رو میخام گفت:او هرطور راحتی پاشدم و رفتم بالا و گفتم: دیگه حق ندارید بجای من تصمیم بگرید مادر!
وقتی اخرین کلمه رو گفتم رفتم تو اتاقم او خدای من همینو کم دارم ،
.....
(از زبان ا/ت)
با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم
....
۳۹۴
۲۷ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.