پارت 7 دارک کینگ
سلام ای فسیل های نازنین
اومدم با پارت هفتم دارک کینگ
...:سلام تاکارا
فرست ندادم و قبل از اینکه بتونه واکنشی نشون بده بیهوشش کردم و بردمش توی ی ساختمون خرابه
(باورتون نمیشه وقتی بفهمین کیه🗿امکان فوش دادن هم هست)
ویو ساختمون خرابه
...:من کجام؟
تاکارا:ازم چی میخوای؟
...:اصلا حواست هست؟دوست دارم میفهمی؟
تاکارا:منکه قبلا جوابم و بهت دادم، نه
...:تو ی شانس بده
تاکارا:گوش کن اینوپی(شتتتتتتتت)تو منو نجات دادی منم ازت ممنونم دیگه کاری باهم نداریم
اینوپی:اگه من دوست نداشتم آزادت نمیکردم
*فلش بک*(15 سالگی)
(تاکارا رو موقع آدم کشتن دستگیر میکنن)
ویو توی زندان
تاکارا:هی زندانبان من حوصلم سر رفته
اینوپی:خو من چیکار کنم؟
تاکارا:چمیدونم بیا حرف بزنیم
اینوپی هم خیلی سوسکی با تاکارا شروع کرد به حرف زدن
اون فکر میکرد که فقط داره باهاش حرف میزنه
ولی داشت عاشقش میشد
ی روز اینوپی با تاکارا نقشه کشید و اونو آزاد کرد
تاکارا:خب خدافظ
اینوپی:منم باهات میام
تاکارا:نمیشه
اینوپی:منم میام تو باند
تاکارا:گفتم که نمیشه نکنه میخوای بمیری؟(چاقو گرفت زیر گلوش)
اینوپی:اگه برای تو باشه آره
*پایان فلش بک*
اینوپی بلند شد و به تاکارا نزدیک شد
تاکارا:فقط چونکه منو نجات دادی کاری باهات ندارم
اینوپی:خواهش میکنم تاکارا
تاکارا:نمیخوام بلایی که سر خواهرم اومد سر منم بیاد
اینوپی:نمیاد
اینوپی:هرچی بخوای بهت میدم فقط ی شانس بده
تاکارا:حاضری برام بمیری؟
اینوپی:آره
تاکارا:پس انجامش بده
ویو راوی
اینوپی رفت لبه ی اونجا(طبقه ی پنجمن)
و بعد پرید
تاکارا:ای احمق(نیشخند)
ولی تاکارا از قبل برنامه ریزی کرده بودو از پایین اینوپی و گرفتن
تاکارا:بهت اعتماد میکنم
تاکارا:من امشب باید با دوستام برم بیرون ی برنامه با خواهر مایکی ریختیم
تاکارا:بچه ها اینوپی و ببرین عمارت
اکیرا:حله
و رفتیم
اینوپی و به یسری دلایل انتخاب کردم که بعدا متوجه میشین
پارت بعدی:https://wisgoon.com/otaku28chan
اومدم با پارت هفتم دارک کینگ
...:سلام تاکارا
فرست ندادم و قبل از اینکه بتونه واکنشی نشون بده بیهوشش کردم و بردمش توی ی ساختمون خرابه
(باورتون نمیشه وقتی بفهمین کیه🗿امکان فوش دادن هم هست)
ویو ساختمون خرابه
...:من کجام؟
تاکارا:ازم چی میخوای؟
...:اصلا حواست هست؟دوست دارم میفهمی؟
تاکارا:منکه قبلا جوابم و بهت دادم، نه
...:تو ی شانس بده
تاکارا:گوش کن اینوپی(شتتتتتتتت)تو منو نجات دادی منم ازت ممنونم دیگه کاری باهم نداریم
اینوپی:اگه من دوست نداشتم آزادت نمیکردم
*فلش بک*(15 سالگی)
(تاکارا رو موقع آدم کشتن دستگیر میکنن)
ویو توی زندان
تاکارا:هی زندانبان من حوصلم سر رفته
اینوپی:خو من چیکار کنم؟
تاکارا:چمیدونم بیا حرف بزنیم
اینوپی هم خیلی سوسکی با تاکارا شروع کرد به حرف زدن
اون فکر میکرد که فقط داره باهاش حرف میزنه
ولی داشت عاشقش میشد
ی روز اینوپی با تاکارا نقشه کشید و اونو آزاد کرد
تاکارا:خب خدافظ
اینوپی:منم باهات میام
تاکارا:نمیشه
اینوپی:منم میام تو باند
تاکارا:گفتم که نمیشه نکنه میخوای بمیری؟(چاقو گرفت زیر گلوش)
اینوپی:اگه برای تو باشه آره
*پایان فلش بک*
اینوپی بلند شد و به تاکارا نزدیک شد
تاکارا:فقط چونکه منو نجات دادی کاری باهات ندارم
اینوپی:خواهش میکنم تاکارا
تاکارا:نمیخوام بلایی که سر خواهرم اومد سر منم بیاد
اینوپی:نمیاد
اینوپی:هرچی بخوای بهت میدم فقط ی شانس بده
تاکارا:حاضری برام بمیری؟
اینوپی:آره
تاکارا:پس انجامش بده
ویو راوی
اینوپی رفت لبه ی اونجا(طبقه ی پنجمن)
و بعد پرید
تاکارا:ای احمق(نیشخند)
ولی تاکارا از قبل برنامه ریزی کرده بودو از پایین اینوپی و گرفتن
تاکارا:بهت اعتماد میکنم
تاکارا:من امشب باید با دوستام برم بیرون ی برنامه با خواهر مایکی ریختیم
تاکارا:بچه ها اینوپی و ببرین عمارت
اکیرا:حله
و رفتیم
اینوپی و به یسری دلایل انتخاب کردم که بعدا متوجه میشین
پارت بعدی:https://wisgoon.com/otaku28chan
۳.۷k
۰۶ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.