پارت ۱۳ *My alpha*
اینقدر خسته بودم از سرو کله زدن با سولمین که خوابم برد...
زمانی از خواب بیدار شدم که سولمین با صدای گرفته و ارومی همزمان با تکون دادنم دم گوشم پچ زد.
"میشه...درو باز کنی..پام درد میکنه"
چشمامو باز کردم و بعد از واضح شدن تصویر روبه روم سولمین رو دیدم که روی تخت نشسته بود و صورتش عرق کرده بود وکاملا قرمز بود با دیدنش قلبم درد گرفت و بیقراری گرگم رو احساس کردم...درست مثل زمانی که برای اولین بار دیدمش.
میخواستم به سمتش خیز بردارم و تو اغوشم غرقش کنم اما نمشید...نمیتونستم...نمیتونستم دوباره باهاش مهربون و اروم باشم...باید رامم میشد...باید رام الفاش میشد.
روی تخت نشستم و نگاهمو به پاهاش دادم کف پاهاش خونی بود و پارچهی روی تخت به خونش آغشته شده بود.
به صورتش زل زد و با دیدن چشمای بیحال و خمارش دستمو با کلافگی روی صورتم کشیدم.برای تایید سرمو تکون دادم.از روی تخت بلند شدم و به سمت در قدم برداشتم.کلید روی در بود و برای باز کردنش کافی بود بچرخونمش.
اما معلوم بود سولمین اونقدر ترسیده بود که جرئت نکرد بدون اطلاع به من از اتاق خارج بشه و به درمانگاه پک بره.
درو باز کردم و با نگاه سردم بهش چشم دوختم و به سمتش قدم برداشتم و گفتم
"اول خودتو بپوشون بعد برو"
بی اهمیت به حال زارش دوباره روی تخت دراز کشیدم.چند لحظه بهت زده بهم نگاه کرد و بعد سعی کرد وایسه ولی کف پای راستش که زخمی بود کارو براش سخت تر میکرد.بعد از تلاش ناموفقش دوباره لبه تخت نشست...حالا صورتشو نمیدیدم اما از دستش که بالا رفت و روی صورتش کشیده شد و صدای بالا کشیدن بینیش نشون میداد که در حال گریه کردنه.
با صدای لرزون و ارومی گفت
"لباس..ندارم"
خیلی خستم بچه ها انرژی ندارم چون کامنتا خیلی کمه نمیخوام این فیکو ادامه بدم
زمانی از خواب بیدار شدم که سولمین با صدای گرفته و ارومی همزمان با تکون دادنم دم گوشم پچ زد.
"میشه...درو باز کنی..پام درد میکنه"
چشمامو باز کردم و بعد از واضح شدن تصویر روبه روم سولمین رو دیدم که روی تخت نشسته بود و صورتش عرق کرده بود وکاملا قرمز بود با دیدنش قلبم درد گرفت و بیقراری گرگم رو احساس کردم...درست مثل زمانی که برای اولین بار دیدمش.
میخواستم به سمتش خیز بردارم و تو اغوشم غرقش کنم اما نمشید...نمیتونستم...نمیتونستم دوباره باهاش مهربون و اروم باشم...باید رامم میشد...باید رام الفاش میشد.
روی تخت نشستم و نگاهمو به پاهاش دادم کف پاهاش خونی بود و پارچهی روی تخت به خونش آغشته شده بود.
به صورتش زل زد و با دیدن چشمای بیحال و خمارش دستمو با کلافگی روی صورتم کشیدم.برای تایید سرمو تکون دادم.از روی تخت بلند شدم و به سمت در قدم برداشتم.کلید روی در بود و برای باز کردنش کافی بود بچرخونمش.
اما معلوم بود سولمین اونقدر ترسیده بود که جرئت نکرد بدون اطلاع به من از اتاق خارج بشه و به درمانگاه پک بره.
درو باز کردم و با نگاه سردم بهش چشم دوختم و به سمتش قدم برداشتم و گفتم
"اول خودتو بپوشون بعد برو"
بی اهمیت به حال زارش دوباره روی تخت دراز کشیدم.چند لحظه بهت زده بهم نگاه کرد و بعد سعی کرد وایسه ولی کف پای راستش که زخمی بود کارو براش سخت تر میکرد.بعد از تلاش ناموفقش دوباره لبه تخت نشست...حالا صورتشو نمیدیدم اما از دستش که بالا رفت و روی صورتش کشیده شد و صدای بالا کشیدن بینیش نشون میداد که در حال گریه کردنه.
با صدای لرزون و ارومی گفت
"لباس..ندارم"
خیلی خستم بچه ها انرژی ندارم چون کامنتا خیلی کمه نمیخوام این فیکو ادامه بدم
۳۸.۰k
۳۱ فروردین ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۵۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.