کینه
#کینه
#قسمت ششم
صداهای عجیبی شنیده می شد جنگل سیاه پر از موجودات اهریمنی بود. بین این صداها ، صدای خنده های شیطانی یک زن که سراسر جنگل رو گرفته بود دلهره ی زیادی به دل من انداخت. غزل که دستمو محکم گرفته بود گفت: من این خنده ها رو میشناسم تاتائیس هست ما رو پیدا کرده. نرگس که سعی می کرد اهمیتی به این صداها نده گفت:بهتره زیاد به این صداها اهمیت ندید چون بلاخره باید با تاتائیس رو به رو بشیم. مسیری که ما شانسی انتخاب کرده بودیم درست به قصر سیاه تاتائیس بدجنس ختم می شد وقتی که به قصر تاتائیس نزدیک شدیم غزل گفت بهتره زودتر از اینجا دور بشیم اینجا قصر تاتائیس هست نرگس مخالفت کرد وگفت:من که میخام برم به قصرش شما اگه می ترسید از اینجا برید.اما برای دور شدن از قصر دیگه دیر شده بود سربازای تاتائیس از راه رسیدند اونا همگی دخترای جنگجویی بودند که تاتائیس استخدام کرده بود، اونا ما رو به درون قصر بردند، قصری که بوی نفرت و "کینه" می داد .تاتائیس بر تختش تکیه داده بود و انگار از قبل منتظرمون بود تبسم نفرت انگیزی رو لباش نشسته بود در حالی که به ما خیره شده بود، تاتائیس زیبا بود خیلی زیبا و من سخت اشتباه میکردم زشت هست. تاتائیس رو به ما کرد و گفت:کدوم شما حاضره به من خدمت کنه در مقابلش من به شما جا و مکان و غذا میدم، غزل که ازش متنفر بود گفت: من رو بکش اما من به ارتش مسخره ات ملحق نمیشم. تاتائیس از تخت باشکوهش بلند شد و به سمت غزل اومد و گفت:کوچولو نکنه میخوای باباتو بکشم. نرگس گفت:من حاضرم عضو ارتش تو بشم ولی باید به من مقام بدی
_ اوووو باشه ولی باید شجاعتت رو به من ثابت کنی
_من خیلی شجاعم حتی از تو نمی ترسم
_ زوده بخوای این حرفها رو بزنی ولی جزء ارتش من میشی
تاتائیس رو به من کرد در حالی که صورتشو جلوی صورتم گذاشته بود گفت : دلم برای تو یکی میسوزه چون قیافت به ترسوها میخوره مواظب باش خودت رو خیس نکنی. تو رو جزء نوکرای قصر میذارم بدرد جنگیدن نمیخوری . پیرمرد که در کنار کلبه منتظر سامان بود داشت حوصله اش سر می رفت آرش رو صدا کرد و بهش گفت دختره رو کف بسته بیار خودمون می بریمش پیش تاتائیس.
@kineh2018
#قسمت ششم
صداهای عجیبی شنیده می شد جنگل سیاه پر از موجودات اهریمنی بود. بین این صداها ، صدای خنده های شیطانی یک زن که سراسر جنگل رو گرفته بود دلهره ی زیادی به دل من انداخت. غزل که دستمو محکم گرفته بود گفت: من این خنده ها رو میشناسم تاتائیس هست ما رو پیدا کرده. نرگس که سعی می کرد اهمیتی به این صداها نده گفت:بهتره زیاد به این صداها اهمیت ندید چون بلاخره باید با تاتائیس رو به رو بشیم. مسیری که ما شانسی انتخاب کرده بودیم درست به قصر سیاه تاتائیس بدجنس ختم می شد وقتی که به قصر تاتائیس نزدیک شدیم غزل گفت بهتره زودتر از اینجا دور بشیم اینجا قصر تاتائیس هست نرگس مخالفت کرد وگفت:من که میخام برم به قصرش شما اگه می ترسید از اینجا برید.اما برای دور شدن از قصر دیگه دیر شده بود سربازای تاتائیس از راه رسیدند اونا همگی دخترای جنگجویی بودند که تاتائیس استخدام کرده بود، اونا ما رو به درون قصر بردند، قصری که بوی نفرت و "کینه" می داد .تاتائیس بر تختش تکیه داده بود و انگار از قبل منتظرمون بود تبسم نفرت انگیزی رو لباش نشسته بود در حالی که به ما خیره شده بود، تاتائیس زیبا بود خیلی زیبا و من سخت اشتباه میکردم زشت هست. تاتائیس رو به ما کرد و گفت:کدوم شما حاضره به من خدمت کنه در مقابلش من به شما جا و مکان و غذا میدم، غزل که ازش متنفر بود گفت: من رو بکش اما من به ارتش مسخره ات ملحق نمیشم. تاتائیس از تخت باشکوهش بلند شد و به سمت غزل اومد و گفت:کوچولو نکنه میخوای باباتو بکشم. نرگس گفت:من حاضرم عضو ارتش تو بشم ولی باید به من مقام بدی
_ اوووو باشه ولی باید شجاعتت رو به من ثابت کنی
_من خیلی شجاعم حتی از تو نمی ترسم
_ زوده بخوای این حرفها رو بزنی ولی جزء ارتش من میشی
تاتائیس رو به من کرد در حالی که صورتشو جلوی صورتم گذاشته بود گفت : دلم برای تو یکی میسوزه چون قیافت به ترسوها میخوره مواظب باش خودت رو خیس نکنی. تو رو جزء نوکرای قصر میذارم بدرد جنگیدن نمیخوری . پیرمرد که در کنار کلبه منتظر سامان بود داشت حوصله اش سر می رفت آرش رو صدا کرد و بهش گفت دختره رو کف بسته بیار خودمون می بریمش پیش تاتائیس.
@kineh2018
۱.۳k
۲۶ دی ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.