𝗣𝗮𝗿𝘁⁶⁵
𝗣𝗮𝗿𝘁⁶⁵
𝗙𝗮𝗸𝗲 𝗻𝗮𝗺𝗲: 𝗬𝗮𝘀
𝘀𝗲𝗰𝗼𝗻𝗱 𝗰𝗵𝗮𝗽𝘁𝗲𝗿
امشب از هر دری حرف میزدم، محال بود مسیر حرف هام رو به خونه ی همونی و آدماش یا حتی شوگا و اطرافیانم سوق بدم.
حداقل یه امشب میخوام فقط از دلتنگیام بگم...
از تنهایی که چطوری کمرم رو توی شهرِ به اون بزرگی در هم شکسته...
از عمه بگم...
دست آزادم رو زیر چونه ام زدم و با شوقی شبیه گذشته هام و روزهایی که با خوشحالی کنارشون سپری کردم، بدون دغدغه ی جونگ کوک و شوگا یا حتی فکر به کارهای تهیونگ، لب باز کردم:
ا/ت: الان فقط میخوام خودت برام حرف بزنی مامان، من چهار روز اینجام، به اندازه ای که نیاز باشه حرف بزنم، میزنم.
خندید و سرش رو ریز و غمگین تکون داد و گفت:
مامان ا/ت: هنوزم همون دختر صبور و ساکت منی،همه چیو میریزی تو خودت،نمیذاری ماها چیزی بفهمیم.
ا/ت: چیزی نیست که اذیتم کنه مامان نگران نباش.
مامان ا/ت: باهات چطوری رفتار میکنن؟ چیزی بهت نمیگن؟
علیرغم اون چیزی که توی دلم انباشته بود و غصه ی عالم رو با خودم حمل میکردم، اما برای اینکه مامان به حالم پی نبره و مثل من غمگین و افسرده نشه، لبخندی زدم و شروع کردم، به تعریف کردن از همونی و حمایت هاش و از مردونگی کردن های جونگ کوک و تهیونگ و بقیه آدمای اون خونه.
البته به جز همونی در مورد خوبی های هر کدوم از اون آدم ها که حرف میزدم، تیری توی قلبم فرو میرفت، نفسم جنسِ آه میگرفت ولی باز لبخند میزدم تا مامان نفهمه من مزه ی غریب و بیچارگی و زخم زبون و طعنه و تلخی رو اونجا و توی اون شهر چطوری با گوشت و پوست و استخونم لمس کردم و چشیدم...
☆☆☆
•پارت شصت و پنجم•
•یاس•
شرایط:۳۵لایک
فالو کردن نویسنده:)
𝗙𝗮𝗸𝗲 𝗻𝗮𝗺𝗲: 𝗬𝗮𝘀
𝘀𝗲𝗰𝗼𝗻𝗱 𝗰𝗵𝗮𝗽𝘁𝗲𝗿
امشب از هر دری حرف میزدم، محال بود مسیر حرف هام رو به خونه ی همونی و آدماش یا حتی شوگا و اطرافیانم سوق بدم.
حداقل یه امشب میخوام فقط از دلتنگیام بگم...
از تنهایی که چطوری کمرم رو توی شهرِ به اون بزرگی در هم شکسته...
از عمه بگم...
دست آزادم رو زیر چونه ام زدم و با شوقی شبیه گذشته هام و روزهایی که با خوشحالی کنارشون سپری کردم، بدون دغدغه ی جونگ کوک و شوگا یا حتی فکر به کارهای تهیونگ، لب باز کردم:
ا/ت: الان فقط میخوام خودت برام حرف بزنی مامان، من چهار روز اینجام، به اندازه ای که نیاز باشه حرف بزنم، میزنم.
خندید و سرش رو ریز و غمگین تکون داد و گفت:
مامان ا/ت: هنوزم همون دختر صبور و ساکت منی،همه چیو میریزی تو خودت،نمیذاری ماها چیزی بفهمیم.
ا/ت: چیزی نیست که اذیتم کنه مامان نگران نباش.
مامان ا/ت: باهات چطوری رفتار میکنن؟ چیزی بهت نمیگن؟
علیرغم اون چیزی که توی دلم انباشته بود و غصه ی عالم رو با خودم حمل میکردم، اما برای اینکه مامان به حالم پی نبره و مثل من غمگین و افسرده نشه، لبخندی زدم و شروع کردم، به تعریف کردن از همونی و حمایت هاش و از مردونگی کردن های جونگ کوک و تهیونگ و بقیه آدمای اون خونه.
البته به جز همونی در مورد خوبی های هر کدوم از اون آدم ها که حرف میزدم، تیری توی قلبم فرو میرفت، نفسم جنسِ آه میگرفت ولی باز لبخند میزدم تا مامان نفهمه من مزه ی غریب و بیچارگی و زخم زبون و طعنه و تلخی رو اونجا و توی اون شهر چطوری با گوشت و پوست و استخونم لمس کردم و چشیدم...
☆☆☆
•پارت شصت و پنجم•
•یاس•
شرایط:۳۵لایک
فالو کردن نویسنده:)
۹.۰k
۱۶ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.