ندینه عمارت ارباب زاده p:⁶¹
ا/ت:عا....اره بریم
با کوک رفتیم سمت یکی از درهای بزرگ ...که به صورت خودکار باز شد ...پشت سر کوک راه میرفتم ...بیشتر پشتش قایم شده بودم ...دنبال جلب توجه نبودم ...دلم میخواست خیلی سریع بگذره اما اینگار غیر ممکن بود...با متوقف شدن کوک متوجه شدم که دیگ باید بیام بیرون ...برای همین یه قدم جلو رفتم و بغل کوک وایسادم ...نگام رفت سمت میز ...میز بزرگی بود روش انواع غذا ها و دسر و خلاصه هرچی که فکرشو بکنی بود ...دورش صندلی های زیادی بود ...راس صندلی ها...تهیونگ و سمت راستش سانیا نشسته بود و کنار سانیا یه پسری بود که تا حالا ندیده بودمش....بعد اون پسر یه اقای نسبتا جوونی نشسته بود بعدش جین نشسته بود... راس صندلی بعدی یه مرد نسبتا مسن نشسته بود که خیلی شیک و با جذبه بود..خیلی خون سرد و محکم نشسته بود... بغل دست اون مامان تهیونگ و بعدش یه دختر بچه ناز کوچولو دو تا صندلی بغلی خالی بود ..فک کنم جای من و کوک بود ....دست کوک که پشت کمر نشست از بررسی میز و ادم های دورش دست کشیدم نگامو دادم به جلو... جالبش اینجا بود که اول غذای رو میز و دیدم بعد ادم های دورش ...دلیلیشو نمیدونم شاید خیلی شکموام ولی بازم خوشم اومد از این حرکت و یه لبخند ملیحی زدم ...با ورود ما فقط نگاه جین و ادم هایی جدیدی که دیدم برگشت سمتمون بقیه خیلی ریلکس به کارشون ادامه دادن ...نگاه جین مثل همیشه مهربون بود اما نگاه اون پسره متفاوت شاید ...یه نگاه متعجب...یا شایدم هیجان زده ..تشخیصش سخت بود...نگاه بقیه هم خالی از هر حسی...
با صدای کوک که رگای خنده داشت به خودم اومدم:میخوای کلشو سر پا وایستی؟
لب پایینیم و گاز گرفتم و سرمو به معنی نه تکون دادم ...اولین قدمی که سمت میز برداشتم ...قلبم تیر ضعیفی کشد و چشمام بدجور سیاهی رفت برای چند لحظه همه چی سیاه شد ...حس کردم افتادم ..اما قبل افتادن یکی کمر و محکم گرفت ...کنار گوشم صدا های گنگی میشندیم ... با حس گرم شدن صورتم ...یدفعه از اون حالت اومدم بیرون ...اولین صورتی که دیدم ...صورت نگران کوک بود ..که اسمم و صدا میزد ...با حس اینکه دستم توی دسته کسیه نگاهمو چرخوندم که روی چهره جین متوقف شد ...
جین:نبضش تند میزنه ...قلبشم خون زیادی پنپاژ میکنه...اما تو حالا عادی اینجور نمیشه این...
اصلا متوجه حرفای جین نمیشدم ...نگامو میچرخوندم تا ببینم اونم نگران شده اصلا اومده سمتم ؟شاید زیادی توهمی بودم که فک میکردم اون ارباب زاده کسی که بالای سرم میبینمش ...شاید خیالات برم داشت که فک کردم نگران میشه میاد سمتم اصلا ببینه چه مرگمه چی شد که اینجوری پخش زمین شدم تموم این اتفاق ها توی چند لحظه اتفاق افتاد..انگار تنها کسایی که نگرانم شدن کوک و جین بود...توقعی هم نمیرفت..
تهیونگ:چیزی نیست ...حالش خوبه
با شنیدن صداش که قشنگ از بالای سرم میومد... تموم فکری که کردم از سرم پرید...شاید چشمام ندید شایدم مغزم نادیده گرفت.. ولی درست بالای سرم وایساده بود...نگران نبود خونسرد بود حتی بیشتر از دکتری که میخواست بگه دو روز دیگ زنده ای حالا برو این دو روز خوش بگذرون ...
روی پاهاش نشستو دستشو گذاشت زیر پاهامو و پشت کمرم و اروم..از روی زمین که بیشتر متمایل به بغل کوک بود بلندم کرد ...دستم خودکار قفل گردنش شد...از جلوی نگاه های متعجب سانیا و کوک...جین که درست بغل دست کوک بود و بقیه که بیخیال بودن ..انگار صدبار این صحنه ها رو دیدن و تکراریه...دور میز چرخید و اروم گذاشتم روی صندلی بغل دستش...خودشم خیلی ریلکس نشست سر جاش..
کوک:خب؟
تهیونگ:خب چی؟
کوک:چشماش سیاهی میره رنگش میپره...و دستش میره روی قلبش و اضافه کنم که تعادلش بهم میخوره و میافته زمین ...توقع داری بارو کنم چیزیش نیست؟
تهیونگ:اره باور کن
کوک:چطور میتونی انقد ریلکس باشی ...خیره سرت زنته
تهیونگ: اره زنمه ...بیشتر از بقیه میدونم وقتی میگم حالش خوبه یعنی خوبه...
کوک:نکنه دکتری
تهیونگ خونسرد لیوان توی دستشو جابه جا میکنه یکم از اب داخلش و میخوره و میگه :نگران نباش..اونم میشم
جین:تهیونگ
تهیونگ:بله
جین:درست صحبت کن...معنی این کارت چیه...
خبببب بد جایی کات کردم ...ولی ناموصا کم حمایت میکنید ...منکه ادمین خوبی شدم😐
با کوک رفتیم سمت یکی از درهای بزرگ ...که به صورت خودکار باز شد ...پشت سر کوک راه میرفتم ...بیشتر پشتش قایم شده بودم ...دنبال جلب توجه نبودم ...دلم میخواست خیلی سریع بگذره اما اینگار غیر ممکن بود...با متوقف شدن کوک متوجه شدم که دیگ باید بیام بیرون ...برای همین یه قدم جلو رفتم و بغل کوک وایسادم ...نگام رفت سمت میز ...میز بزرگی بود روش انواع غذا ها و دسر و خلاصه هرچی که فکرشو بکنی بود ...دورش صندلی های زیادی بود ...راس صندلی ها...تهیونگ و سمت راستش سانیا نشسته بود و کنار سانیا یه پسری بود که تا حالا ندیده بودمش....بعد اون پسر یه اقای نسبتا جوونی نشسته بود بعدش جین نشسته بود... راس صندلی بعدی یه مرد نسبتا مسن نشسته بود که خیلی شیک و با جذبه بود..خیلی خون سرد و محکم نشسته بود... بغل دست اون مامان تهیونگ و بعدش یه دختر بچه ناز کوچولو دو تا صندلی بغلی خالی بود ..فک کنم جای من و کوک بود ....دست کوک که پشت کمر نشست از بررسی میز و ادم های دورش دست کشیدم نگامو دادم به جلو... جالبش اینجا بود که اول غذای رو میز و دیدم بعد ادم های دورش ...دلیلیشو نمیدونم شاید خیلی شکموام ولی بازم خوشم اومد از این حرکت و یه لبخند ملیحی زدم ...با ورود ما فقط نگاه جین و ادم هایی جدیدی که دیدم برگشت سمتمون بقیه خیلی ریلکس به کارشون ادامه دادن ...نگاه جین مثل همیشه مهربون بود اما نگاه اون پسره متفاوت شاید ...یه نگاه متعجب...یا شایدم هیجان زده ..تشخیصش سخت بود...نگاه بقیه هم خالی از هر حسی...
با صدای کوک که رگای خنده داشت به خودم اومدم:میخوای کلشو سر پا وایستی؟
لب پایینیم و گاز گرفتم و سرمو به معنی نه تکون دادم ...اولین قدمی که سمت میز برداشتم ...قلبم تیر ضعیفی کشد و چشمام بدجور سیاهی رفت برای چند لحظه همه چی سیاه شد ...حس کردم افتادم ..اما قبل افتادن یکی کمر و محکم گرفت ...کنار گوشم صدا های گنگی میشندیم ... با حس گرم شدن صورتم ...یدفعه از اون حالت اومدم بیرون ...اولین صورتی که دیدم ...صورت نگران کوک بود ..که اسمم و صدا میزد ...با حس اینکه دستم توی دسته کسیه نگاهمو چرخوندم که روی چهره جین متوقف شد ...
جین:نبضش تند میزنه ...قلبشم خون زیادی پنپاژ میکنه...اما تو حالا عادی اینجور نمیشه این...
اصلا متوجه حرفای جین نمیشدم ...نگامو میچرخوندم تا ببینم اونم نگران شده اصلا اومده سمتم ؟شاید زیادی توهمی بودم که فک میکردم اون ارباب زاده کسی که بالای سرم میبینمش ...شاید خیالات برم داشت که فک کردم نگران میشه میاد سمتم اصلا ببینه چه مرگمه چی شد که اینجوری پخش زمین شدم تموم این اتفاق ها توی چند لحظه اتفاق افتاد..انگار تنها کسایی که نگرانم شدن کوک و جین بود...توقعی هم نمیرفت..
تهیونگ:چیزی نیست ...حالش خوبه
با شنیدن صداش که قشنگ از بالای سرم میومد... تموم فکری که کردم از سرم پرید...شاید چشمام ندید شایدم مغزم نادیده گرفت.. ولی درست بالای سرم وایساده بود...نگران نبود خونسرد بود حتی بیشتر از دکتری که میخواست بگه دو روز دیگ زنده ای حالا برو این دو روز خوش بگذرون ...
روی پاهاش نشستو دستشو گذاشت زیر پاهامو و پشت کمرم و اروم..از روی زمین که بیشتر متمایل به بغل کوک بود بلندم کرد ...دستم خودکار قفل گردنش شد...از جلوی نگاه های متعجب سانیا و کوک...جین که درست بغل دست کوک بود و بقیه که بیخیال بودن ..انگار صدبار این صحنه ها رو دیدن و تکراریه...دور میز چرخید و اروم گذاشتم روی صندلی بغل دستش...خودشم خیلی ریلکس نشست سر جاش..
کوک:خب؟
تهیونگ:خب چی؟
کوک:چشماش سیاهی میره رنگش میپره...و دستش میره روی قلبش و اضافه کنم که تعادلش بهم میخوره و میافته زمین ...توقع داری بارو کنم چیزیش نیست؟
تهیونگ:اره باور کن
کوک:چطور میتونی انقد ریلکس باشی ...خیره سرت زنته
تهیونگ: اره زنمه ...بیشتر از بقیه میدونم وقتی میگم حالش خوبه یعنی خوبه...
کوک:نکنه دکتری
تهیونگ خونسرد لیوان توی دستشو جابه جا میکنه یکم از اب داخلش و میخوره و میگه :نگران نباش..اونم میشم
جین:تهیونگ
تهیونگ:بله
جین:درست صحبت کن...معنی این کارت چیه...
خبببب بد جایی کات کردم ...ولی ناموصا کم حمایت میکنید ...منکه ادمین خوبی شدم😐
۴۷۰.۹k
۰۸ فروردین ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.