𝐍𝐢𝐠𝐡𝐭 𝐢𝐧 𝐟𝐫𝐨𝐬𝐞𝐭¹⁶
ا.ت و یونگی که حالا تنها بودن همونطور دست در دست هم هرکدوم فکرشون رو مشغول چیزی کردن تا اینکه یونگی به حرف اومد"ا.ت خوبی؟"
"آره."
"داری دروغ میگی؟"
"آره"
"مگه منو تو چیزی از هم پنهون داریم؟مشکل تو مشکل منه."
"من تمام زندگیمو چهارسال ازت مخفی کردم.همین کافی نیست ازم متنفر شی؟"
"مجبور شدی.حتماً اونقدر برات امن نبودم که بتونی بهم اعتماد کنی.مشکل از من بوده نه تو"
"یونگی تو امن ترین یونگی ای هستی که وجود داره!اینجوری نگو! من فقط نخواستم به خطر بندازمت"
"دیگه گذشته و رفته مهم اینه که الان اینجایی پیش منی.پیش مادرو برادرتی و جات امنه.بقیه ش درست میشه"
ا.تی که از حس امنیت و آرامشی که یونگی از خودش مرتعش میکرد مثل یه بچه خوابآلود شده بود سرشو رو شونه یونگی گذاشت"خوشحالم که فرار کردم.اگه نداشتمت چطور میخواستم زنده بمونم؟"
"یکم استراحت کن"
"تازه اومدم پیش خانوم نِل.میخوایم تا صبح غیبت کنیم"
"خانوم نِل؟"
"مامانم.وقتی بچه بودیم آدام یه کتاب خونده بود که توش یه ابر قهرمان به اسم خانوم نِل بودکه هیولا ها رو شکست میداد.اونموقع من مدرسه نرفته بودم.از همونوقت هممون خانوم نل صداش زدیم.من،آدام،فرد و رز....خب قبل از مرگش"
"رز رو خیلی دوست داشتی مگه نه؟"
"خیلی...رز همیشه مثل خواهر بزرگترم بود همیشه عاقل تر و شجاع تر از من بود اون سر دسته همه ی کارامون بود.یه رهبر واقعی بود.همیشه برای همه چیز از رز مشورت میگرفتم وقتی رز رفت،انگار چراغ راهمو گم کرده بودم.مثل موش کور بودم.از اون بدتر که هممون دچار همین سرنوشت شدیم.فرد به ظاهر شاده و شوخی میکنه ولی قلبش شکسته اون پدر مادرشو تو بچگی و خواهرشو تو نوجوونی از دست داد.آدام هیچوقت برای رز گریه نکرد ولی اگه بگن همین الان رز برمیگرده به شرطی که تو بمیری حاضره که بمیره مامان بعد از رز همدمی نداره.بابام رز رو حتی بیشتر از ما دوست داشت همیشه به حرفاش گوش میداد با اینکه هیچوقت به حرف هیچکدوم از ما گوش نداد."
"آدمایی که دوسشون داریم هیچوقت از پیش ما نمیرن اونا همیشه اینجان.گاهی جسم آدمها خسته تر از اونه که بتونه ادامه بده ولی روح چیزی نیست که تموم شه.روح عزیزان ما همیشه توی قلب ما زنده ست رز نرفته فقط مکانش عوض شده.اون هنوز توی قلب شما نفس میکشه"
"وای.تو خیلی قشنگ حرف میزنی"
"میدونم"
"تازه از خود راضیم هستی"
"اینم میدونم"
"وقتی نبودم دلت برام تنگ شد؟"
"نه.داشتم فکر میکردم یه زن دیگه بگیرم"
"اینجوریه؟"
"همینجوریه"
"باشه*پا میشه میوفته دنبالش"
مامان ا.ت که از خوی بچگانه دختر ودامادش اصلاً تعجب نکرده بود گوشه ای وایساد و فقط بهشون خندید چند دقیقه بعد که آتش بس کردن صدای جیر جیر پله های چوبی توجه اونا رو به پسر قدبلند چشم ابرو مشکی ای جلب کرد که از پله ها پایین میومد موهای حالت دار براق و مشکی رنگش کمی بلند بودن و تا زیر گوشش میرسیدن گرمکن خاکستری ای که پاش کرده بود پاهای بلندش رو به نمایش میذاشت و تیشرت مشکی رنگش بازو عضلانی ش رو صورت زاویه دارش عین پدرش بود و چشم های درشت و مهربونش مثل مادرش با دیدن ا.ت اشک تو چشماش جمع شد با حرکتی ناگهانی به طرف ا.ت رفت و اونو از زمین بلند کرد وچرخوندش"آبی تو برگشتی"
"دلم برات تنگ شده بود"
"منم دلم برات تنگ شده بود عزیزدلم*صورتشو قاب میگیره*خیلی خوشحالم برگشتی.میبینم که تنها نیستی"
یونگی"من یونگی ام...."
آدام"آره میدونم.خوش اومدی یونگی"
یونگی"منو میشناسی؟"
آدام"من یه جورایی به خوبی ا.ت میشناسمت.راستش جاعل پرونده های ا.ت من بودم*چشمک میزنه*دلم میخواست زودتر از این خونه بره*ژست درِگوشی"
ا.ت"خیلی بدجنسی!"
آدام"میدونم.کاپیتان کجاست؟"
مینجی"بهش گفتم سازمان بمونه.میخوام با بچه هام وقت بگذرونم.کاش فرد هم بود جاش خالیه"
ا.ت"مامان یه چیزی هست که باید بهت بگم،فرد رفته میدون مین"
مینجی"چی؟!"
ا.ت"همش تقصیر منه*بغض"
مینجی"درست حرف بزن ببینم چی میگی ا.ت"
ا.ت"کاپیتان فرستادش میدون مین.وقتی دیدمش زخمی بود تحمل میدون مین رو نداره!"
مینجی"مگه بی کس وکار گیرش آورده!مادرشو به عذاش مینشونم.وایسا*زنگ میزنه بهش"
ا.ت"مامان.."
مینجی"هیش.الو.گابریل فرد کجاست؟....بهت میگم کجاست؟چرا خونه نیومده؟چکارش کردی ها؟....ببین من حرفو یه بار میزنم یا همین الان فرد صحیح و سالم برمیگرده خونه یا میام اون لونه موشی که توش قایم شدی روسرت خراب میکنم.منو امتحان نکن گابریل براون.من انبار باروتم...این شد یه چیزی.شام خوردی؟برگرد خونه واست غذا نگه داشتم.خودم میدونم چی گفتم!منتظرتونم"
"آره."
"داری دروغ میگی؟"
"آره"
"مگه منو تو چیزی از هم پنهون داریم؟مشکل تو مشکل منه."
"من تمام زندگیمو چهارسال ازت مخفی کردم.همین کافی نیست ازم متنفر شی؟"
"مجبور شدی.حتماً اونقدر برات امن نبودم که بتونی بهم اعتماد کنی.مشکل از من بوده نه تو"
"یونگی تو امن ترین یونگی ای هستی که وجود داره!اینجوری نگو! من فقط نخواستم به خطر بندازمت"
"دیگه گذشته و رفته مهم اینه که الان اینجایی پیش منی.پیش مادرو برادرتی و جات امنه.بقیه ش درست میشه"
ا.تی که از حس امنیت و آرامشی که یونگی از خودش مرتعش میکرد مثل یه بچه خوابآلود شده بود سرشو رو شونه یونگی گذاشت"خوشحالم که فرار کردم.اگه نداشتمت چطور میخواستم زنده بمونم؟"
"یکم استراحت کن"
"تازه اومدم پیش خانوم نِل.میخوایم تا صبح غیبت کنیم"
"خانوم نِل؟"
"مامانم.وقتی بچه بودیم آدام یه کتاب خونده بود که توش یه ابر قهرمان به اسم خانوم نِل بودکه هیولا ها رو شکست میداد.اونموقع من مدرسه نرفته بودم.از همونوقت هممون خانوم نل صداش زدیم.من،آدام،فرد و رز....خب قبل از مرگش"
"رز رو خیلی دوست داشتی مگه نه؟"
"خیلی...رز همیشه مثل خواهر بزرگترم بود همیشه عاقل تر و شجاع تر از من بود اون سر دسته همه ی کارامون بود.یه رهبر واقعی بود.همیشه برای همه چیز از رز مشورت میگرفتم وقتی رز رفت،انگار چراغ راهمو گم کرده بودم.مثل موش کور بودم.از اون بدتر که هممون دچار همین سرنوشت شدیم.فرد به ظاهر شاده و شوخی میکنه ولی قلبش شکسته اون پدر مادرشو تو بچگی و خواهرشو تو نوجوونی از دست داد.آدام هیچوقت برای رز گریه نکرد ولی اگه بگن همین الان رز برمیگرده به شرطی که تو بمیری حاضره که بمیره مامان بعد از رز همدمی نداره.بابام رز رو حتی بیشتر از ما دوست داشت همیشه به حرفاش گوش میداد با اینکه هیچوقت به حرف هیچکدوم از ما گوش نداد."
"آدمایی که دوسشون داریم هیچوقت از پیش ما نمیرن اونا همیشه اینجان.گاهی جسم آدمها خسته تر از اونه که بتونه ادامه بده ولی روح چیزی نیست که تموم شه.روح عزیزان ما همیشه توی قلب ما زنده ست رز نرفته فقط مکانش عوض شده.اون هنوز توی قلب شما نفس میکشه"
"وای.تو خیلی قشنگ حرف میزنی"
"میدونم"
"تازه از خود راضیم هستی"
"اینم میدونم"
"وقتی نبودم دلت برام تنگ شد؟"
"نه.داشتم فکر میکردم یه زن دیگه بگیرم"
"اینجوریه؟"
"همینجوریه"
"باشه*پا میشه میوفته دنبالش"
مامان ا.ت که از خوی بچگانه دختر ودامادش اصلاً تعجب نکرده بود گوشه ای وایساد و فقط بهشون خندید چند دقیقه بعد که آتش بس کردن صدای جیر جیر پله های چوبی توجه اونا رو به پسر قدبلند چشم ابرو مشکی ای جلب کرد که از پله ها پایین میومد موهای حالت دار براق و مشکی رنگش کمی بلند بودن و تا زیر گوشش میرسیدن گرمکن خاکستری ای که پاش کرده بود پاهای بلندش رو به نمایش میذاشت و تیشرت مشکی رنگش بازو عضلانی ش رو صورت زاویه دارش عین پدرش بود و چشم های درشت و مهربونش مثل مادرش با دیدن ا.ت اشک تو چشماش جمع شد با حرکتی ناگهانی به طرف ا.ت رفت و اونو از زمین بلند کرد وچرخوندش"آبی تو برگشتی"
"دلم برات تنگ شده بود"
"منم دلم برات تنگ شده بود عزیزدلم*صورتشو قاب میگیره*خیلی خوشحالم برگشتی.میبینم که تنها نیستی"
یونگی"من یونگی ام...."
آدام"آره میدونم.خوش اومدی یونگی"
یونگی"منو میشناسی؟"
آدام"من یه جورایی به خوبی ا.ت میشناسمت.راستش جاعل پرونده های ا.ت من بودم*چشمک میزنه*دلم میخواست زودتر از این خونه بره*ژست درِگوشی"
ا.ت"خیلی بدجنسی!"
آدام"میدونم.کاپیتان کجاست؟"
مینجی"بهش گفتم سازمان بمونه.میخوام با بچه هام وقت بگذرونم.کاش فرد هم بود جاش خالیه"
ا.ت"مامان یه چیزی هست که باید بهت بگم،فرد رفته میدون مین"
مینجی"چی؟!"
ا.ت"همش تقصیر منه*بغض"
مینجی"درست حرف بزن ببینم چی میگی ا.ت"
ا.ت"کاپیتان فرستادش میدون مین.وقتی دیدمش زخمی بود تحمل میدون مین رو نداره!"
مینجی"مگه بی کس وکار گیرش آورده!مادرشو به عذاش مینشونم.وایسا*زنگ میزنه بهش"
ا.ت"مامان.."
مینجی"هیش.الو.گابریل فرد کجاست؟....بهت میگم کجاست؟چرا خونه نیومده؟چکارش کردی ها؟....ببین من حرفو یه بار میزنم یا همین الان فرد صحیح و سالم برمیگرده خونه یا میام اون لونه موشی که توش قایم شدی روسرت خراب میکنم.منو امتحان نکن گابریل براون.من انبار باروتم...این شد یه چیزی.شام خوردی؟برگرد خونه واست غذا نگه داشتم.خودم میدونم چی گفتم!منتظرتونم"
۱.۰k
۱۰ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.