p3
p3
۳ ماه از سال گذشته بود
*صبح
ات ویو
مثل همیشه از خواب بیدار شدم
کارای مربوطه رو کردم و آماده شدم برای رفتن با دانشگاه
امروز امتحان داشتم و عین خر خونده بودم
نویسنده ویو
به سمت دانشگاه حرکت کرد...منتظر اتوبوس بود
امروز در
یر کرده بود
بعد از نیم ساعت وقتی که دید خبری از اتوبوس نیست و داره دیرش میشه مجبور شد بدو بدو با سمت دانشگاهش بره
تقریبا ساعت ۸ شده بود و اون همچنان داشت میدوید
بالاخره رسید
بدو بدو رفت داخل سالن
حین دویدن داشت نگاه میکرد که ببینه آیا استاد رفته به کلاس یا نه
که با یه نفر بر خورد کرد...
جیمین ویو
داشتم کم کم میرفتم سر کلاس که دیدم بند کفش باز شده...از اونجایی که دیرم شده فقط خم شدم تا بزنم داخل کفشم و داخل کلاس درستش کنم که یکی با کووووووچه..های شهرم برخورد کرد
هر دومون افتادیم زمین و وقتی سرمو بردم بالا دیدم که.....
نویسنده ویو
بله....باهم برخورد کردن
سرش بد جوری درد گرفته بود
از وقتی خریده بود زمین فقط سرشو بین دوتا دستاش گرفته بود و سرش پایین و چشماش بسته بودن
بالاخره سرشو آرود بالا و چشماشو باز کرد
تو دلش جیغ بنفشی کشید
استادش بهش زل زده بود..
جیمین:اممم...ببینم حالا خوبه؟
برای چند لحطه از خجالت فقط زل زده بود بهش تا اینکه به خودش اومد
ات:چی..؟اها..بله..بله خوبم
من...معذرت میخوام...حواسم نبود..خیلی عجله کردم
با لبخند بهش داشت نگاه میکرد
کمکم بلند شد و دستشو به سمت دختر دراز کرد
جیمین:اشکالی نداره....بهتره بلند شی تا جفتمون دیر نکردیم 😅😅
ات دوباره تو هپروت بود..که به خودش اومد
خنده ریزی کرد...دست جیمین رو گرفت و بلند شد..
و این بار هردو با هم دویدن..
وارد کلاس شدن
اول ات وارد شد و رفت و سر جاش نشست
از بدو ورود ات و جیمین به کلاس پچ پچ هایی شنیده میشد
سر جاش نشست و جامدادیشو در اورد
جیمین:خب خب بچه ها...ساکت...
همه ساکت شدند
جیمین:برگه های امتحانو پخش میکنم....نبینم تقلب کردیداا
برگه ها رو پخش کرد و روی صندلی نشست تا بند کفششو ببنده
بعد از بستن بند ها به دخترک زل زد...چهره آشنایی بود..اما نمیدونست که کی دیدتش..
گاهی هم بین میز های بچه ها راه میرفت
بالاخره امتحان تموم شد
برگه هارو از بچه ها گرفت
همه راجع به سختی امتحان حرف میزدن
تا اینکه کنی بلند گفت
جیمین:ساکت...!
همه ساکت شدن
جیمین:بچه ها...همونطور که قبلا بهتون گفتم اگه این امتحان رو خوب بدید یه سوپرایز براتون دارم
هنه:بله استاد
جیمین:خب...اگه همه ی نمرات بالای ۱۷ باشه..با مدیر لی صحبت کردم که به یه اردو یک هفته ای برید
همه:آخ جوووون
جیمین:بچه ها میتونید آروم صحبت کنید...چند دقیقه دیگه زنگ پایان کلاس زده میشه
ماری:هی هی ات..؟
ات:جانم اونی؟
ماری:......
۳ ماه از سال گذشته بود
*صبح
ات ویو
مثل همیشه از خواب بیدار شدم
کارای مربوطه رو کردم و آماده شدم برای رفتن با دانشگاه
امروز امتحان داشتم و عین خر خونده بودم
نویسنده ویو
به سمت دانشگاه حرکت کرد...منتظر اتوبوس بود
امروز در
یر کرده بود
بعد از نیم ساعت وقتی که دید خبری از اتوبوس نیست و داره دیرش میشه مجبور شد بدو بدو با سمت دانشگاهش بره
تقریبا ساعت ۸ شده بود و اون همچنان داشت میدوید
بالاخره رسید
بدو بدو رفت داخل سالن
حین دویدن داشت نگاه میکرد که ببینه آیا استاد رفته به کلاس یا نه
که با یه نفر بر خورد کرد...
جیمین ویو
داشتم کم کم میرفتم سر کلاس که دیدم بند کفش باز شده...از اونجایی که دیرم شده فقط خم شدم تا بزنم داخل کفشم و داخل کلاس درستش کنم که یکی با کووووووچه..های شهرم برخورد کرد
هر دومون افتادیم زمین و وقتی سرمو بردم بالا دیدم که.....
نویسنده ویو
بله....باهم برخورد کردن
سرش بد جوری درد گرفته بود
از وقتی خریده بود زمین فقط سرشو بین دوتا دستاش گرفته بود و سرش پایین و چشماش بسته بودن
بالاخره سرشو آرود بالا و چشماشو باز کرد
تو دلش جیغ بنفشی کشید
استادش بهش زل زده بود..
جیمین:اممم...ببینم حالا خوبه؟
برای چند لحطه از خجالت فقط زل زده بود بهش تا اینکه به خودش اومد
ات:چی..؟اها..بله..بله خوبم
من...معذرت میخوام...حواسم نبود..خیلی عجله کردم
با لبخند بهش داشت نگاه میکرد
کمکم بلند شد و دستشو به سمت دختر دراز کرد
جیمین:اشکالی نداره....بهتره بلند شی تا جفتمون دیر نکردیم 😅😅
ات دوباره تو هپروت بود..که به خودش اومد
خنده ریزی کرد...دست جیمین رو گرفت و بلند شد..
و این بار هردو با هم دویدن..
وارد کلاس شدن
اول ات وارد شد و رفت و سر جاش نشست
از بدو ورود ات و جیمین به کلاس پچ پچ هایی شنیده میشد
سر جاش نشست و جامدادیشو در اورد
جیمین:خب خب بچه ها...ساکت...
همه ساکت شدند
جیمین:برگه های امتحانو پخش میکنم....نبینم تقلب کردیداا
برگه ها رو پخش کرد و روی صندلی نشست تا بند کفششو ببنده
بعد از بستن بند ها به دخترک زل زد...چهره آشنایی بود..اما نمیدونست که کی دیدتش..
گاهی هم بین میز های بچه ها راه میرفت
بالاخره امتحان تموم شد
برگه هارو از بچه ها گرفت
همه راجع به سختی امتحان حرف میزدن
تا اینکه کنی بلند گفت
جیمین:ساکت...!
همه ساکت شدن
جیمین:بچه ها...همونطور که قبلا بهتون گفتم اگه این امتحان رو خوب بدید یه سوپرایز براتون دارم
هنه:بله استاد
جیمین:خب...اگه همه ی نمرات بالای ۱۷ باشه..با مدیر لی صحبت کردم که به یه اردو یک هفته ای برید
همه:آخ جوووون
جیمین:بچه ها میتونید آروم صحبت کنید...چند دقیقه دیگه زنگ پایان کلاس زده میشه
ماری:هی هی ات..؟
ات:جانم اونی؟
ماری:......
۵.۶k
۲۳ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.