فیک قرار تصادفی من با عشق زندگیم
«پارت:۱۲»
صبح مثل هر روز از خواب بیدار شدم و رفتم شرکت.
نمیدونم چرا اما امروز خیلی حالم خوب بود و خوشحال بودم.
رسیدم و سریع رفتم طبقه بالا و دیدم همه جمع شدن تهیونگ داشت براشون چیزی و توضیح میداد.
تا منو دید سلام کرد و گفت...
تهیونگ: خب بالاخره سوآه اومد. بیاید همه چی رو از اول توضیح بدم.
کیفمو گذاشتم رو میزم و گوش کردم.
تهیونگ: امشب از طرف بنیان گذار شرکت دعوت شدیم به یک مهمونی بقیه شرکت ها هم میان و جمعیت زیادی حضور دارن.
با شنیدن این حرف خوشحال شدم ، آخ جون مهمونی!!
تسا زد بهم و گفت...
تسا: سوآه امشب پسر جوون زیاد تو مهمونی هست بیا برای خودمون یه پسر انتخاب کنیم، باشههه؟؟؟
سوآه: حالا ببینیم چی میشه.
دوتایی خندیدیم.
خب تسا بدم نمیگفت کی از خوش گذرونی بدش میاد؟
داشتیم میخندیدیم که متوجه شدم تهیونگ محو خندم شده.
یکم تو چشم هم خیره شدیم و سریع نگاهمو ازش گرفتم.
تا عصر تو شرکت بودیم و بعد رفتیم خونه که برای مهمونی امشب آماده بشیم.
یه دوش گرفتم و رفتم سراغ کمد لباسام.
باز ترین لباسمو پوشیدم و آرایش غلیظی کردم و رفتم که سوار ماشینم بشم.
اه لعنتی بنزین نداشت!!!!
بهتره تا دیر نشده پیاده برم ، از ماشین پیاده شدم و راه افتادم .
هوا داشت رو به تاریکی میرفت.
داشتم همینجوری میرفتم که یه ماشین مرتب برام بوق زد.
تو ذهنم میگفتم اه لعنتی تو دیگه چی میخوای؟
بعد چند دفعه که بوق زد اعصابم بهم ریخت.
برگشتم و با صدای بلند گفتم ...
سوآه: مرتیکه عوضی چته ها؟ مرض داری؟ گمشو تا نزدم لهت کنم ، تا با آسفالت یکی نشدی راهتو بکش برو.
از ماشین پیاده شد و گفت ...
مزاحم: اوه اوه خانم خوشگله چه عصبانی هستن، بیا پیشم تا خوبت کنم.
سوآه: برو گمشو عوضی ، نکبت ، مرتیکه ی ، بوققققققققققققققق (😅😂)
اینو که گفتم عصبی شد و در ماشین و محکم کوبید و اومد طرفم.
تا اومد نزدیک یه سیلی زدم تو صورتش که جای انگشتام موند روی صورتش.
به زور داشت منو میکشید سمت ماشینش ، که یهو .......
( نظر بدید😍)
صبح مثل هر روز از خواب بیدار شدم و رفتم شرکت.
نمیدونم چرا اما امروز خیلی حالم خوب بود و خوشحال بودم.
رسیدم و سریع رفتم طبقه بالا و دیدم همه جمع شدن تهیونگ داشت براشون چیزی و توضیح میداد.
تا منو دید سلام کرد و گفت...
تهیونگ: خب بالاخره سوآه اومد. بیاید همه چی رو از اول توضیح بدم.
کیفمو گذاشتم رو میزم و گوش کردم.
تهیونگ: امشب از طرف بنیان گذار شرکت دعوت شدیم به یک مهمونی بقیه شرکت ها هم میان و جمعیت زیادی حضور دارن.
با شنیدن این حرف خوشحال شدم ، آخ جون مهمونی!!
تسا زد بهم و گفت...
تسا: سوآه امشب پسر جوون زیاد تو مهمونی هست بیا برای خودمون یه پسر انتخاب کنیم، باشههه؟؟؟
سوآه: حالا ببینیم چی میشه.
دوتایی خندیدیم.
خب تسا بدم نمیگفت کی از خوش گذرونی بدش میاد؟
داشتیم میخندیدیم که متوجه شدم تهیونگ محو خندم شده.
یکم تو چشم هم خیره شدیم و سریع نگاهمو ازش گرفتم.
تا عصر تو شرکت بودیم و بعد رفتیم خونه که برای مهمونی امشب آماده بشیم.
یه دوش گرفتم و رفتم سراغ کمد لباسام.
باز ترین لباسمو پوشیدم و آرایش غلیظی کردم و رفتم که سوار ماشینم بشم.
اه لعنتی بنزین نداشت!!!!
بهتره تا دیر نشده پیاده برم ، از ماشین پیاده شدم و راه افتادم .
هوا داشت رو به تاریکی میرفت.
داشتم همینجوری میرفتم که یه ماشین مرتب برام بوق زد.
تو ذهنم میگفتم اه لعنتی تو دیگه چی میخوای؟
بعد چند دفعه که بوق زد اعصابم بهم ریخت.
برگشتم و با صدای بلند گفتم ...
سوآه: مرتیکه عوضی چته ها؟ مرض داری؟ گمشو تا نزدم لهت کنم ، تا با آسفالت یکی نشدی راهتو بکش برو.
از ماشین پیاده شد و گفت ...
مزاحم: اوه اوه خانم خوشگله چه عصبانی هستن، بیا پیشم تا خوبت کنم.
سوآه: برو گمشو عوضی ، نکبت ، مرتیکه ی ، بوققققققققققققققق (😅😂)
اینو که گفتم عصبی شد و در ماشین و محکم کوبید و اومد طرفم.
تا اومد نزدیک یه سیلی زدم تو صورتش که جای انگشتام موند روی صورتش.
به زور داشت منو میکشید سمت ماشینش ، که یهو .......
( نظر بدید😍)
۸.۳k
۱۲ اسفند ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۴۰۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.