𝐩⁵
جین « هی هی! اینجا بی احترامی به سرگروه ها....مخصوصا رئیسشون تنبیه بدی داره
ا.ت « از خداوند درخواست صبر ایوب دارم... چطور تو یه نچسب ..
راوی « حرفش با دستی که میکا روی دهنش گذاشت ناقص موند. ... میکا خوب میدونست اینجا چه خبره و اینکه یه انسان زیاد جلو توجه کنه خوب نبود
میکا « بیبی مون عصبی کردن جین عواقب خوبی نداره... همین الانم بهت لطف کرده که تو رو اورده اینجا... امکانات اتاق من از بقیه بیشتره... آممم
راوی « میکا با چشم به ا.ت اشاره کرد از جین تشکر کنه و بعد از اینکه جین رفت میکا اونو به اتاق برد و گفت
میکا « راستش الان باید حواسم بهت باشه دخترا بلایی سرت نیارن... اخه هر کی به غیر از من برای جین مهم بشه یا عین الان تو جین اونو از بقیه جدا کنه و سوگلیش بشه خیلی اذیت میشه... اما خیالت راحت به خاطر جین و ووک کسی حق نداره چپ بهمون نگاه کنه
ا.ت « ووک کی؟
میکا « دوست پسرم و دومین پسر سرگروه... بعدش منم و جیلی که اون خیلی نچسبه
ا.ت « پس چهار تا سرگروه اینجا هست که هر کاری دلشون بخواد میتونن انجام بدم... یکیشون اون پسره مغرور جینه.. یکی ووک دوست پسر تو و خودت و جیلی... دوست دارم اونم ببینم
میکا « هی نبینیش بهتره... مخصوصا الان که کراشش بهت توجه کرده
ا.ت « اره اونم چه توجهی
راوی « اینو در حالی گفت که با خستگی روی تخت نرم اتاق دراز کشیده بود... اخلاق میکا برعکس جین بود و ا.ت اونو خیلی دوست داشت... از نظر اون اگه جین یه کار درست کرده باشه اوردن اون پیش میکا بود... اونقدر خسته بود که خیلی زود خوابش برد...
راوی « با تکون های شدیدی چشماشو باز کرد.. میکا خندان بالای سرش روی تخت نشسته بود... میکا فرشته بود؟ شاید....
میکا « هی دختر کلاسا الان شروع میشه و کلی قانون هست که هنوز اونا رو نمیدونی... لباس فرمت رو تحویل گرفتم روی میزه... لباست رو عوض کن توی راه همه چیز رو برات توضیح میدم
ا.ت « از میکا تشکر کردم و رفتم توی اتاق پرو و لباسم رو عوض کردم... خیلی بهم میومد... موهام رو دم اسبی بستم و بعد از زدن یه رژ ملایم گلبهی رفتم پیش میکا
میکا « اوووو چه دافی شدی... هی من این رژ رو میخوام
ا.ت « بفرما دوتا ازین دارم... یکیش مال تو
میکا « واییی مرسییی... از الان به بعد بست فرند منییییی
دو هفته بعد
ا.ت « بی حوصله روی نیمکت فلزی توی محوطه نشسته بودم ... نگاهی به پایه های چراغ اطرافم که مشکی بود انداختم و کم کم تاریکی فرا رسید... چراغ ها روشن شدن اما من هنوز اونجا نشسته بودم مدرسه درست شبیه تیکه ای از یه قلعه بود دیوار های قهوه ای و برجک های نوک تیز ... توی این مدت با خیلی ها اشنا شدم و دوست پسر میکا ووک هم خیلی جنتلمن و مهربون بود!
عکس اولی و دومی یه نفره دوست پسر کراش میکا🥲
نمایی از مدرسه و... 🤌🫀جین داستان
ا.ت « از خداوند درخواست صبر ایوب دارم... چطور تو یه نچسب ..
راوی « حرفش با دستی که میکا روی دهنش گذاشت ناقص موند. ... میکا خوب میدونست اینجا چه خبره و اینکه یه انسان زیاد جلو توجه کنه خوب نبود
میکا « بیبی مون عصبی کردن جین عواقب خوبی نداره... همین الانم بهت لطف کرده که تو رو اورده اینجا... امکانات اتاق من از بقیه بیشتره... آممم
راوی « میکا با چشم به ا.ت اشاره کرد از جین تشکر کنه و بعد از اینکه جین رفت میکا اونو به اتاق برد و گفت
میکا « راستش الان باید حواسم بهت باشه دخترا بلایی سرت نیارن... اخه هر کی به غیر از من برای جین مهم بشه یا عین الان تو جین اونو از بقیه جدا کنه و سوگلیش بشه خیلی اذیت میشه... اما خیالت راحت به خاطر جین و ووک کسی حق نداره چپ بهمون نگاه کنه
ا.ت « ووک کی؟
میکا « دوست پسرم و دومین پسر سرگروه... بعدش منم و جیلی که اون خیلی نچسبه
ا.ت « پس چهار تا سرگروه اینجا هست که هر کاری دلشون بخواد میتونن انجام بدم... یکیشون اون پسره مغرور جینه.. یکی ووک دوست پسر تو و خودت و جیلی... دوست دارم اونم ببینم
میکا « هی نبینیش بهتره... مخصوصا الان که کراشش بهت توجه کرده
ا.ت « اره اونم چه توجهی
راوی « اینو در حالی گفت که با خستگی روی تخت نرم اتاق دراز کشیده بود... اخلاق میکا برعکس جین بود و ا.ت اونو خیلی دوست داشت... از نظر اون اگه جین یه کار درست کرده باشه اوردن اون پیش میکا بود... اونقدر خسته بود که خیلی زود خوابش برد...
راوی « با تکون های شدیدی چشماشو باز کرد.. میکا خندان بالای سرش روی تخت نشسته بود... میکا فرشته بود؟ شاید....
میکا « هی دختر کلاسا الان شروع میشه و کلی قانون هست که هنوز اونا رو نمیدونی... لباس فرمت رو تحویل گرفتم روی میزه... لباست رو عوض کن توی راه همه چیز رو برات توضیح میدم
ا.ت « از میکا تشکر کردم و رفتم توی اتاق پرو و لباسم رو عوض کردم... خیلی بهم میومد... موهام رو دم اسبی بستم و بعد از زدن یه رژ ملایم گلبهی رفتم پیش میکا
میکا « اوووو چه دافی شدی... هی من این رژ رو میخوام
ا.ت « بفرما دوتا ازین دارم... یکیش مال تو
میکا « واییی مرسییی... از الان به بعد بست فرند منییییی
دو هفته بعد
ا.ت « بی حوصله روی نیمکت فلزی توی محوطه نشسته بودم ... نگاهی به پایه های چراغ اطرافم که مشکی بود انداختم و کم کم تاریکی فرا رسید... چراغ ها روشن شدن اما من هنوز اونجا نشسته بودم مدرسه درست شبیه تیکه ای از یه قلعه بود دیوار های قهوه ای و برجک های نوک تیز ... توی این مدت با خیلی ها اشنا شدم و دوست پسر میکا ووک هم خیلی جنتلمن و مهربون بود!
عکس اولی و دومی یه نفره دوست پسر کراش میکا🥲
نمایی از مدرسه و... 🤌🫀جین داستان
۸۱.۵k
۲۶ مرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.