Cookie ct : کوکی شُکلاتیم🍫🌙
Cookie ct : کوکیشُکلاتیم🍫🌙
رفتم دم در یکم لاش باز بود با چیزی ک دیدیم اصلا با عقل جور درنمیومد یک چیزی مثل انسان ولی با بدن حیوان موهایی بلند اون موجود به یک زبونی صحبت میکرد ک ما نفهمیدم ولی مامانجون باباحاجی خوب بلد بودن باهاش صحبت میکرد اون موجود یکمی صحبت کرد و مامانجون به پاش افتاد وبعدشم نمدونم مارو حس کرد یا دید ک یکدفعه ناپدید شد ماهم بدو بدو رفتیم تو اتاق خودمونو به خواب زدیم مامانجون بعد ۵ دقیقه امد چک کرد بیبینه خوابیم یانه
(صبح)
صبحانه رو خوردیم ک مامانجون گفت بیاین بقیه داستان بگم همگی نشستیم
مامانجون: خب کجایی داستان بودیم؟
دریا: جای ک کل شهرو شبا طلسم میکرده
مامانجون: اها،اره کل شهر شبا طلسم میشدن تو روایت ها امده ک حتی زن هایی و بچه ها قربانی هاش بودن اون اینقدر ک این طلسم هارو انجام میداد ک کل جادوگر هایی دنیا امدن یک راه چاره ای پیدا کنن اونا با قدرت هایشون اونا شکست دادن و داخل یک زیرزمین چالش کردن ۲۰۰ سال گذشت همه رضا رو یادشون رفته بود یک روزی یک دختر ۱۳ ساله میره تو اون زیرزمین توپش میوفته اونجا اونم کنجکاو رفت پایین رضا دنبال همین بود ک بیاد یکی با زمزمه هاشو با حرف هایی گول زدنش دخترک رو مجبور کرد ک اونو از دیوار دربیاره
دریا: مگه تو دیوار بوده؟
مامانجون: اره اون جادوگر ها بجز اینکه اونو تو زیرزمین انداختن بجز اون یک دیوار پر از ایه اینا درست کردن و اونو تو دیوار چال کردند
صدرا: حالا ازاد شد؟
مامانجون: اره ازاد شد اون دختره باهاش دوست بود براش غذا ک میخواست میاورد
مبینا: غذا ک میخواست چی بود؟
مامانجون: یک لحظه برم غذامو نگاه کنم
رفت تو اشپز خونه
دریا: بچه ها یک سوال هایی بپرسید ک بدردمون بخوره(اروم)
همه: اوکی(اروم)
مامانجون امد
مامانجون: خب غذاهاشون خون ادم بود حیوانات بود اون دختره هم براش میورد چندین سال گذشت دخترک مرد حالا رضا تنها شد تو این خونه یک اقایی به نام خیاطی میشناختش امد تو این خونه
کامیار:اون اقا خیاطه نمدونست ک اونجا یک ارواح هست
مامانجون: از کجا میدونست اخه بعد این اقا خیاط کل پارچه هاشو برد تو زیرزمین رضا اونم گول زد این اقا خیاط هم به ۳۰ سال نکشید مرد بازم این خونه خالی موند یک روز یک خانوم به نام سوگند ک یک دختر ۳ ساله به نام ارزو داشت میاد تو این خونه همه بهش میگفتن این خونه بده ولی خب چون ارزون بود سوگندم تازه شوهرشو از دست داده بود پول نداشتت قبول کرد
رفتم دم در یکم لاش باز بود با چیزی ک دیدیم اصلا با عقل جور درنمیومد یک چیزی مثل انسان ولی با بدن حیوان موهایی بلند اون موجود به یک زبونی صحبت میکرد ک ما نفهمیدم ولی مامانجون باباحاجی خوب بلد بودن باهاش صحبت میکرد اون موجود یکمی صحبت کرد و مامانجون به پاش افتاد وبعدشم نمدونم مارو حس کرد یا دید ک یکدفعه ناپدید شد ماهم بدو بدو رفتیم تو اتاق خودمونو به خواب زدیم مامانجون بعد ۵ دقیقه امد چک کرد بیبینه خوابیم یانه
(صبح)
صبحانه رو خوردیم ک مامانجون گفت بیاین بقیه داستان بگم همگی نشستیم
مامانجون: خب کجایی داستان بودیم؟
دریا: جای ک کل شهرو شبا طلسم میکرده
مامانجون: اها،اره کل شهر شبا طلسم میشدن تو روایت ها امده ک حتی زن هایی و بچه ها قربانی هاش بودن اون اینقدر ک این طلسم هارو انجام میداد ک کل جادوگر هایی دنیا امدن یک راه چاره ای پیدا کنن اونا با قدرت هایشون اونا شکست دادن و داخل یک زیرزمین چالش کردن ۲۰۰ سال گذشت همه رضا رو یادشون رفته بود یک روزی یک دختر ۱۳ ساله میره تو اون زیرزمین توپش میوفته اونجا اونم کنجکاو رفت پایین رضا دنبال همین بود ک بیاد یکی با زمزمه هاشو با حرف هایی گول زدنش دخترک رو مجبور کرد ک اونو از دیوار دربیاره
دریا: مگه تو دیوار بوده؟
مامانجون: اره اون جادوگر ها بجز اینکه اونو تو زیرزمین انداختن بجز اون یک دیوار پر از ایه اینا درست کردن و اونو تو دیوار چال کردند
صدرا: حالا ازاد شد؟
مامانجون: اره ازاد شد اون دختره باهاش دوست بود براش غذا ک میخواست میاورد
مبینا: غذا ک میخواست چی بود؟
مامانجون: یک لحظه برم غذامو نگاه کنم
رفت تو اشپز خونه
دریا: بچه ها یک سوال هایی بپرسید ک بدردمون بخوره(اروم)
همه: اوکی(اروم)
مامانجون امد
مامانجون: خب غذاهاشون خون ادم بود حیوانات بود اون دختره هم براش میورد چندین سال گذشت دخترک مرد حالا رضا تنها شد تو این خونه یک اقایی به نام خیاطی میشناختش امد تو این خونه
کامیار:اون اقا خیاطه نمدونست ک اونجا یک ارواح هست
مامانجون: از کجا میدونست اخه بعد این اقا خیاط کل پارچه هاشو برد تو زیرزمین رضا اونم گول زد این اقا خیاط هم به ۳۰ سال نکشید مرد بازم این خونه خالی موند یک روز یک خانوم به نام سوگند ک یک دختر ۳ ساله به نام ارزو داشت میاد تو این خونه همه بهش میگفتن این خونه بده ولی خب چون ارزون بود سوگندم تازه شوهرشو از دست داده بود پول نداشتت قبول کرد
۶.۴k
۲۵ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.