چند پارتی جیمین:اجبار
P1:
با خستگی پاشو به خونه ای گذاشت که پدرش قبل مرگش براش آماده کرده بود گذاشت. میشد گفت تقریبا هنوز عزادار بود هنوز یکماه بیشتر از فوت پدرش نگذشته بود. افکارشو کنار زد و رفت یه دوش ۳۰ مینی گرفت تا خستگیش در بره.
این روزا خیلی خسته بود، شاید خسته از آدما،خسته از زندگی یا خسته از دنیا... .
بعد از اینکه حمومش تموم شد، بدن خوش اندامشو خشک کرد و آب موهاشو گرفت، لوسیون توت فرنگی شو به بدنش زد که بوی خوبش کل اتاق رو گرفت. اون خیلی به موهاش میرسید که تا کمرش بلند شده بود پس یه سرم مو هم به موهای نمدارش زد و شونشون کرد، بعدش گذاشت تا به حالت خودشون خشک بشن.
لباس راحتی شو پوشید و رفت یه هات چاکلت درست کرد تا یکی از طعم های لذت بخش دنیا رو بچشه.
بعد از آماده شدن هات چاکلتش اونو تو یه لیوان تنگ حالت کوچیک ریخت و به همراه یه مارشمالو توی پیش دستی گذاشت .
ویو خونش خوب بود پس ترجیح داد هات چاکلتش رو در حالی بخوره که از بالکن، ویو خونشو تماشا میکنه.
هنوز چند دقیقه ای بیشتر نگذشته بود . داشت اون آدمایی که از کوچه رد میشدن رو نگاه میکرد، با دیدن یکی از اون مردا یاد پدرش افتاد و بی اختیار قطره اشکی از گوشه ی چشمش روی لباسش سر خورد و افتاد. اون حدس میزد که پدر خبر داشته، زمان زیاد زنده نیست که براش خونه خرید و آماده کرده بود. اما چرا بهشون هیچی نگفته؟!
بیشتر از خودش دلش به حال مادرش میسوخت که با غصه خوردن داشت خودشو نابود میکرد
با تکون دادن سرش افکارشو کنار زد و تصمیم گرفت هات چاکلت ولرمشو بخوره.
چشمش به یکی از پنجره های ساختمون رو به رو افتاد که ازش پسری بهش خیره شده بود، از حق نگذریم پسر جذابی بود اما برای اینجور چیزا وقتی نداشت.
بعد از تموم کردن نوشیدنی گرمش، از بالکن خونه خارج شد و رفت تو خونش از اتاق و پذیرایی خونش رد شد و از اونجایی که این روزا حتی حوصله ی خودشو نداشت، ظرف و لیوان رو تو ظرفشویی گذاشت تا فردا بشورتشون.
به سمتش اتاقش رفت ، مسواکشو زد و بعد از انجام کارای قبل خواب، روی تختش دراز کشید و به بخواب رفت.
ادامه در پارت بعد. چطوره؟ ادامش بدم؟تا کامنت نزارید از پارت بعد خبری نیست.
با خستگی پاشو به خونه ای گذاشت که پدرش قبل مرگش براش آماده کرده بود گذاشت. میشد گفت تقریبا هنوز عزادار بود هنوز یکماه بیشتر از فوت پدرش نگذشته بود. افکارشو کنار زد و رفت یه دوش ۳۰ مینی گرفت تا خستگیش در بره.
این روزا خیلی خسته بود، شاید خسته از آدما،خسته از زندگی یا خسته از دنیا... .
بعد از اینکه حمومش تموم شد، بدن خوش اندامشو خشک کرد و آب موهاشو گرفت، لوسیون توت فرنگی شو به بدنش زد که بوی خوبش کل اتاق رو گرفت. اون خیلی به موهاش میرسید که تا کمرش بلند شده بود پس یه سرم مو هم به موهای نمدارش زد و شونشون کرد، بعدش گذاشت تا به حالت خودشون خشک بشن.
لباس راحتی شو پوشید و رفت یه هات چاکلت درست کرد تا یکی از طعم های لذت بخش دنیا رو بچشه.
بعد از آماده شدن هات چاکلتش اونو تو یه لیوان تنگ حالت کوچیک ریخت و به همراه یه مارشمالو توی پیش دستی گذاشت .
ویو خونش خوب بود پس ترجیح داد هات چاکلتش رو در حالی بخوره که از بالکن، ویو خونشو تماشا میکنه.
هنوز چند دقیقه ای بیشتر نگذشته بود . داشت اون آدمایی که از کوچه رد میشدن رو نگاه میکرد، با دیدن یکی از اون مردا یاد پدرش افتاد و بی اختیار قطره اشکی از گوشه ی چشمش روی لباسش سر خورد و افتاد. اون حدس میزد که پدر خبر داشته، زمان زیاد زنده نیست که براش خونه خرید و آماده کرده بود. اما چرا بهشون هیچی نگفته؟!
بیشتر از خودش دلش به حال مادرش میسوخت که با غصه خوردن داشت خودشو نابود میکرد
با تکون دادن سرش افکارشو کنار زد و تصمیم گرفت هات چاکلت ولرمشو بخوره.
چشمش به یکی از پنجره های ساختمون رو به رو افتاد که ازش پسری بهش خیره شده بود، از حق نگذریم پسر جذابی بود اما برای اینجور چیزا وقتی نداشت.
بعد از تموم کردن نوشیدنی گرمش، از بالکن خونه خارج شد و رفت تو خونش از اتاق و پذیرایی خونش رد شد و از اونجایی که این روزا حتی حوصله ی خودشو نداشت، ظرف و لیوان رو تو ظرفشویی گذاشت تا فردا بشورتشون.
به سمتش اتاقش رفت ، مسواکشو زد و بعد از انجام کارای قبل خواب، روی تختش دراز کشید و به بخواب رفت.
ادامه در پارت بعد. چطوره؟ ادامش بدم؟تا کامنت نزارید از پارت بعد خبری نیست.
۶.۲k
۲۵ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.