شب اجباری...
Part1
دیروز آخرین روز مدرسمون بود
بچه های کلاس دوم همه رو به مشروب خوری دعوت کرده بود
من دو دل بودم که برم یا نه
یونا بهم گفت خوش میگذره آخرین روزه حیف میای
راوی می نالد:( یونا دوست تو حدود 9 ساله که باهمین)
به حرف یونا فکر کردم و تصمیم گرفتم برم
ا.ت : الو یونا..
یونا : هوم
ا.ت : پارتی کیه
یونا : اوم مگه می خوای بیای!..
ا.ت : اممم خب اره نخواستم تنها باشی..
یونا : عالیییی ایوللل خیلی گادی دختر خوبه ساعت 8 امده باش میام دنبالت ....
ا.ت : اوکی بای
یونا : بای
ویو ا.ت
سه ساعت فقط داشتم فکر میکردم که چی بپوشم
همینطوری مونده بودم تا یادم افتاد یه لباس خوب دارم
اون و از بالا کمد بر داشتم و امتحانش کردم خیلی بهم می یومد ( عکسش و گذاشتم )
موهام و باز گذاشته بودم ادکلن سرد و میکاپ عادی داشتم پوتین بلند پوشیده بودم
ساعت هشت شد که یونا زنگ زد رفتم پایین .....
ا.ت : یوناااا
یونا : ا.تتتت
ا.ت : واو چه استایلی دختر
یونا : عههه نگو تو گنگ تر شدی
ا.ت : ههه خیلی خب بریم
یونا : بریم......
با یونا رسیده بودیم اونجا بعد چند ساعت همه مست شده بودن حتی یونا اما من کم خورده بودم من داشتم آب جو می خوردم که یهو بوی خوبی اومد از یونا پرسیدم آنقدر مست بود که چیزی نشنید به کار خودم ادامه دادم که کم کم جو حس بدی بهم داد
پاشدم رفتم صورتم و آب بزنم
وقتی رفتم یکی پشت سر منم وارد شد نتونستم بفهمم کیه اما خیلی ترسیده بودم به اینه نگاه کردم دیدم یه مرد دست به جیب به من خیره شده همین طوری موندم که یهو در دست شویی رو قفل کرد شیر آب و بستم و به سمت عقب رفتم اون برگشت با صدای بم و ترسناکی و گفت
تهیونگ : ترسیدی...
دیروز آخرین روز مدرسمون بود
بچه های کلاس دوم همه رو به مشروب خوری دعوت کرده بود
من دو دل بودم که برم یا نه
یونا بهم گفت خوش میگذره آخرین روزه حیف میای
راوی می نالد:( یونا دوست تو حدود 9 ساله که باهمین)
به حرف یونا فکر کردم و تصمیم گرفتم برم
ا.ت : الو یونا..
یونا : هوم
ا.ت : پارتی کیه
یونا : اوم مگه می خوای بیای!..
ا.ت : اممم خب اره نخواستم تنها باشی..
یونا : عالیییی ایوللل خیلی گادی دختر خوبه ساعت 8 امده باش میام دنبالت ....
ا.ت : اوکی بای
یونا : بای
ویو ا.ت
سه ساعت فقط داشتم فکر میکردم که چی بپوشم
همینطوری مونده بودم تا یادم افتاد یه لباس خوب دارم
اون و از بالا کمد بر داشتم و امتحانش کردم خیلی بهم می یومد ( عکسش و گذاشتم )
موهام و باز گذاشته بودم ادکلن سرد و میکاپ عادی داشتم پوتین بلند پوشیده بودم
ساعت هشت شد که یونا زنگ زد رفتم پایین .....
ا.ت : یوناااا
یونا : ا.تتتت
ا.ت : واو چه استایلی دختر
یونا : عههه نگو تو گنگ تر شدی
ا.ت : ههه خیلی خب بریم
یونا : بریم......
با یونا رسیده بودیم اونجا بعد چند ساعت همه مست شده بودن حتی یونا اما من کم خورده بودم من داشتم آب جو می خوردم که یهو بوی خوبی اومد از یونا پرسیدم آنقدر مست بود که چیزی نشنید به کار خودم ادامه دادم که کم کم جو حس بدی بهم داد
پاشدم رفتم صورتم و آب بزنم
وقتی رفتم یکی پشت سر منم وارد شد نتونستم بفهمم کیه اما خیلی ترسیده بودم به اینه نگاه کردم دیدم یه مرد دست به جیب به من خیره شده همین طوری موندم که یهو در دست شویی رو قفل کرد شیر آب و بستم و به سمت عقب رفتم اون برگشت با صدای بم و ترسناکی و گفت
تهیونگ : ترسیدی...
۱۰.۵k
۳۱ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.